علی‌آباد



به علی‌آباد خوش آمدید! اینجا قرار است خانه‌ی مجازی من باشد. من کی‌ام؟ یک علیِ نحیفِ درسخوانِ برنامه‌نویسِ سربه‌هوا که یواش یواش از کنج میز تحریرش دارد سر می‌خورد توی بغل جامعه. این روزها منتظر آمدن نتایج کنکور است و مشغول انتخاب رشته و در حال و هوای خداحافظی با یک عالمه دوستان اهل دل و معلمان عزیزتر از جان. و حالا وسط این وانفسا به سرش افتاده که اولین وبلاگ زندگی‌اش را تأسیس کند، به قول بچه‌ها همین الان، یهویی!»


علی‌آباد قرار است برایم یک آشیانه‌ی آرام و دوست‌داشتنی باشد. جایی مثل حیاط خانه‌ی مادربزرگ، کتابخانه‌ی دنج انتهای راهروی مدرسه، یا زیر گنبد آجری مسجد سید. از آن جاهایی که می‌شود ساعت‌ها با یک دوست نازنین نشست و گفت و شنید و خندید و عقربه‌های ساعت را فراموش کرد. و حالا اینجا من از خودم می‌نویسم و از شما می‌خوانم. باشد؟ بزن بریم!


پ.ن. عنوان نوشته‌ام یک عبارت معروف بین ما برنامه‌نویس‌هاست. وقتی برای اولین بار با دنیای یک زبان برنامه‌نویسی جدید آشنا می‌شویم، با آن زبان برنامه‌ای می‌نویسیم که بتواند عبارت "Hello, World!" را در خروجی چاپ کند. و این یعنی ما موفق شدیم با یک زبان جدید به دنیا سلام کنیم!


به علی‌آباد خوش آمدید! اینجا قرار است خانه‌ی مجازی من باشد. من کی‌ام؟ یک علیِ نحیفِ درسخوانِ برنامه‌نویسِ سربه‌هوا که یواش یواش از کنج میز تحریرش دارد سر می‌خورد توی بغل جامعه. این روزها منتظر آمدن نتایج کنکور است و مشغول انتخاب رشته و در حال و هوای خداحافظی با یک عالمه دوستان اهل دل و معلمان عزیزتر از جان. و حالا وسط این وانفسا به سرش افتاده که اولین وبلاگ زندگی‌اش را تأسیس کند، به قول بچه‌ها همین الان، یهویی!»

 

علی‌آباد قرار است برایم یک آشیانه‌ی آرام و دوست‌داشتنی باشد. جایی مثل حیاط خانه‌ی مادربزرگ، کتابخانه‌ی دنج انتهای راهروی مدرسه، یا زیر گنبد آجری مسجد سید. از آن جاهایی که می‌شود ساعت‌ها با یک دوست نازنین نشست و گفت و شنید و خندید و عقربه‌های ساعت را فراموش کرد. و حالا اینجا من از خودم می‌نویسم و از شما می‌خوانم. باشد؟ بزن بریم!

 

پ.ن. عنوان نوشته‌ام یک عبارت معروف بین ما برنامه‌نویس‌هاست. وقتی برای اولین بار با دنیای یک زبان برنامه‌نویسی جدید آشنا می‌شویم، با آن زبان برنامه‌ای می‌نویسیم که بتواند عبارت "Hello, World!" را در خروجی چاپ کند. و این یعنی ما موفق شدیم با یک زبان جدید به دنیا سلام کنیم!


۱- راه تو را می‌خواند

شنبه، بیست و سوم شهریور، بالاخره نتایج کنکور اومد. رتبه‌ام دو رقمی شد. و همون رشته و دانشگاهی قبول شدم که از پنج یا شش سال پیش آرزو می‌کردم. بالاخره نتیجهٔ زحمت‌هام رو گرفته بودم، و این خیلی هیجان‌انگیز بود!

ولی من بیشتر از اینکه خوشحال باشم، نگران بودم. می‌دونستم دانشگاه پر از فرصت‌ها و آزادی‌های جدیده. ولی اینها تهدید هم محسوب می‌شدند. اگه نتونم دوست پیدا کنم؟ اگه با همخوابگاهی‌ها کنار نیام؟ اگه به می و معشوق و لهو و لعب کشیده بشم؟! و هزار تا امّا و اگر دیگه. من بودم و یه چمدون سوالِ بی‌جواب و یه مسیر ناآشنا.


۲- زندگی شیرین می‌شود

سه‌شنبه، دوم مهر، راهی تهران شدم. خودم بودم و چندتا چمدون وسایل برای زندگی جدید، و یه ذهن آشفته و نگران. تنها وسط ۱۰ میلیون ناآشنا.

برای ثبت‌نام خودم رو رسوندم به دانشگاه. اونجا بود که برای اولین بار، یکی از همون آدم‌های ناآشنا، دستم رو گرفت و راهنمایی‌ام کرد و کنارم موند. یه پسر دانشجوی شمالی که خودش هم ورودی بود. من اولین دوستم رو پیدا کردم، به همین راحتی :)

بعد از ثبت‌نام، اردوی چندروزهٔ مشهد بود. اردو فرصت خوبی بود که با بقیهٔ بچه‌های دانشگاه آشنا بشیم. توی صحبت‌هام با بچه‌های ورودی و دانشجوهای سال‌بالایی، فهمیدم فقط من نیستم که سردرگمم. همه در ابتدای مسیر تازه‌ای بودیم که انتهاش معلوم نبود. و این، برای من دلگرمی بزرگی بود! حالا می‌دونستم که تنها نیستم. هر اتفاقی که قراره بیفته، ما همه با هم هستیم و به کمک همدیگه راه‌مون رو پیدا می‌کنیم.


۳- .ولی افتاد مشکل‌ها!

امروز، جمعه، بیست ‌‌و ششم مهره. دو روز وقت دارم و باید برای امتحان میان‌ترم ریاضی هفتهٔ بعد بخونم، برای زبان ارائه آماده کنم، سوالات کلاس حل‌تمرین فیزیک و ریاضی و برنامه‌نویسی و کارگاه رو حل کنم و بنویسم و بفرستم، ثبت‌نام دانشگاه و بنیاد رو تکمیل کنم، و حتی برای کلاس خوشنویسی که هفته‌ی قبل ثبت‌نام کردم، سرمشقم رو تمرین کنم!

دقیقاً احساس اون پسر داخل عکس رو دارم و هرجور حساب می‌کنم نمی‌رسم که همهٔ کارها رو انجام بدم. اینجا به یه دروغ بزرگ پی بردم، اینکه میگن یه سال برای کنکور بخون و بقیهٔ زندگی رو لذت ببر :دی. باید بنشینم و یه برنامه‌ریزی جدی بکنم برای درس‌خوندن و کارهای دانشگاه. حالا حالا ها قرار نیست از زندگی لذت ببرم :)


پ.ن۱: اون پسر شمالی که درباره‌اش گفتم، یکی از بلاگرهای بیانه. در واقع از طریق یکی از بلاگرهای دیگه باهاش آشنا شده بودم. و به تازگی فهمیدم که او کسی نیست جز

مستر مرادیِ محبوب و مشهور D: البته این روزها با اسم و آدرس جدید توی بلاگ می‌نویسه، که از دادن آدرسش معذورم! سه‌شنبهٔ هفتهٔ آینده هم تولدشه. لذا بشتابید و تولدش و قبولی دانشگاهش رو تبریک بگید و ازش شیرینی طلب کنید (((:

پ.ن۲: به کنکوری‌هایی که اینجا رو می‌خونند توصیه می‌کنم حتماً

این مقاله از آقا بنیامین رو بخونند. اگر سوالی هم داشتند می‌تونند اونجا یا اینجا بپرسند. هرچند سال‌بالایی‌ها مشاور نیستند، ولی می‌تونید از تجربه‌هاشون استفاده کنید تا شما نتیجه‌ی بهتری بگیرید.


۱- راه تو را می‌خواند

شنبه، بیست و سوم شهریور، بالاخره نتایج کنکور اومد. رتبه‌ام دو رقمی شد. و همون رشته و دانشگاهی قبول شدم که از پنج یا شش سال پیش آرزو می‌کردم. بالاخره نتیجهٔ زحمت‌هام رو گرفته بودم، و این خیلی هیجان‌انگیز بود!

ولی من بیشتر از اینکه خوشحال باشم، نگران بودم. می‌دونستم دانشگاه پر از فرصت‌ها و آزادی‌های جدیده. ولی اینها تهدید هم محسوب می‌شدند. اگه نتونم دوست پیدا کنم؟ اگه با همخوابگاهی‌ها کنار نیام؟ اگه به می و معشوق و لهو و لعب کشیده بشم؟! و هزار تا امّا و اگر دیگه. من بودم و یه چمدون سوالِ بی‌جواب و یه مسیر ناآشنا.


۲- زندگی شیرین می‌شود

سه‌شنبه، دوم مهر، راهی تهران شدم. خودم بودم و چندتا چمدون وسایل برای زندگی جدید، و یه ذهن آشفته و نگران. تنها وسط ۱۰ میلیون ناآشنا.

برای ثبت‌نام خودم رو رسوندم به دانشگاه. اونجا بود که برای اولین بار، یکی از همون آدم‌های ناآشنا، دستم رو گرفت و راهنمایی‌ام کرد و کنارم موند. یه پسر دانشجوی شمالی که خودش هم ورودی بود. من اولین دوستم رو پیدا کردم، به همین راحتی :)

بعد از ثبت‌نام، اردوی چندروزهٔ مشهد بود. اردو فرصت خوبی بود که با بقیهٔ بچه‌های دانشگاه آشنا بشیم. توی صحبت‌هام با بچه‌های ورودی و دانشجوهای سال‌بالایی، فهمیدم فقط من نیستم که سردرگمم. همه در ابتدای مسیر تازه‌ای بودیم که انتهاش معلوم نبود. و این، برای من دلگرمی بزرگی بود! حالا می‌دونستم که تنها نیستم. هر اتفاقی که قراره بیفته، ما همه با هم هستیم و به کمک همدیگه راه‌مون رو پیدا می‌کنیم.


۳- .ولی افتاد مشکل‌ها!

امروز، جمعه، بیست ‌‌و ششم مهره. دو روز وقت دارم و باید برای امتحان میان‌ترم ریاضی هفتهٔ بعد بخونم، برای زبان ارائه آماده کنم، سوالات کلاس حل‌تمرین فیزیک و ریاضی و برنامه‌نویسی و کارگاه رو حل کنم و بنویسم و بفرستم، ثبت‌نام دانشگاه و بنیاد رو تکمیل کنم، و حتی برای کلاس خوشنویسی که هفته‌ی قبل ثبت‌نام کردم، سرمشقم رو تمرین کنم!

دقیقاً احساس اون پسر داخل عکس رو دارم و هرجور حساب می‌کنم نمی‌رسم که همهٔ کارها رو انجام بدم. اینجا به یه دروغ بزرگ پی بردم، اینکه میگن یه سال برای کنکور بخون و بقیهٔ زندگی رو لذت ببر :دی. باید بنشینم و یه برنامه‌ریزی جدی بکنم برای درس‌خوندن و کارهای دانشگاه. حالا حالا ها قرار نیست از زندگی لذت ببرم :)


پ.ن۱: اون پسر شمالی که درباره‌اش گفتم، یکی از بلاگرهای بیانه. در واقع از طریق یکی از بلاگرهای دیگه باهاش آشنا شده بودم. و به تازگی فهمیدم که او کسی نیست جز

مستر مرادیِ محبوب و مشهور D: البته این روزها با اسم و آدرس جدید توی بلاگ می‌نویسه، که از دادن آدرسش معذورم! سه‌شنبهٔ هفتهٔ آینده هم تولدشه. لذا بشتابید و تولدش و قبولی دانشگاهش رو تبریک بگید و ازش شیرینی طلب کنید (((:

پ.ن۲: به کنکوری‌هایی که اینجا رو می‌خونند توصیه می‌کنم حتماً

این مقاله از آقا بنیامین رو بخونند.


سال دهم مدرسهٔ سمپاد قبول شدم. من و ۵ نفر دیگه با آزمون اومده بودیم ولی بقیهٔ کلاس از راهنمایی همکلاسی بودند. از بین همهٔ بچه‌ها، حسین از همون اول توجهم رو جلب کرده بود. کتابخون بود و شیفتهٔ شمس و مولانا، نقاشی می‌کشید و سه‌تار می‌زد، انگلیسی رو مثل فارسی روان صحبت می‌کرد، عاشق فیزیک و الکترونیک بود، خلاصه در نگاه منِ پونزده ساله ترکیبی بود از تمام ویژگی‌های مثبتی که یه پسر همسن ما می‌تونست داشته باشه. با این حال خیلی متواضع و خاکی بود و خودش رو بالاتر از بقیه نمی دونست، برای همین هم بین بچه‌ها معروف بود به humble!

سال دهم خیلی بهش نزدیک نبودم. توی مدرسه دایرهٔ دوستای خودش رو داشت. تا اینکه نزدیک عید و به خاطر پروژهٔ مشترک درسی‌مون تونستم باهاش دوست» بشم. این برای من خیلی ارزشمند بود. برای اینکه اون هم منو دوست داشته باشه یه عالمه چیزای جدید یاد گرفتم و همین موضوع باعث شد خیلی توی اون سال‌ها رشد کنم.

به مرور دوستی‌مون از سطح درس و مدرسه فراتر رفت، طوری که هروقت مشکلی برام پیش می‌اومد یا ناراحت بودم صحبت کردن با حسین منو آروم می‌کرد. شاید اگه حسین نبود، اون بحران‌های سال یازدهم منو از پا در می‌آورد. ولی اون روزهای سخت رو هم به کمک دوست خوبم گذروندم.

سال دوازدهم اوضاع فرق کرد. من بیشتر درس می‌خوندم و کمتر فرصت می‌شد که احوالش رو بپرسم. ولی معلوم بود که داره تغییر می‌کنه. شاهین تیزبال افق‌ها» بود اما آسمون درس و مدرسه کوتاه‌تر از اون بود که بهش فرصت پرواز بده. دیگه ملاک برتری نمره بود. و حسین اگرچه از همه باسوادتر بود، هیچوقت از نظر معدل توی رتبه‌های برتر کلاس نبود. من و چندتای دیگه که رنک کلاس بودیم با هم درس می‌خوندیم و اون کمتر توی تیم ما پیداش می‌شد. سال دوازدهم برای من سال خوبی بود و منو به شریف رسوند، ولی توی این راه از حسین دورتر و دورتر شدم، و این امروز بزرگترین حسرت منه.


حسین جان، این انار رو یادته؟ یه روز وقتی فکر می‌کردی با هم قهریم اینو بهم هدیه دادی تا آشتی کنیم. از اون روز همیشه این انار روی میزم بوده. و با نگاه کردن بهش یاد تو می‌افتم و یاد اینکه چقدر بهت مدیونم. حالا امروز من فکر می‌کنم که تو با من قهری و از دستم دلخوری. میشه منم این انار رو به تو هدیه بدم و دوباره با هم آشتی کنیم.؟

راستی، هیچوقت تو رو با اسم کوچیکت صدا نمی‌زدم. شاید چون خودم رو اونقدر بهت نزدیک نمی‌دونستم، شاید چون همیشه برای من بزرگ و قابل احترام بودی، شاید چون حسین زیاد داشتیم اما فامیلیت مثل خودت منحصر به فرد بود. امروز ولی تصمیم گرفتم که با اسم تو رو صدا بزنم. اجازه هست، دوست خوبم؟ :)

پاییز ۹۸ نفس‌های آخرش رو می‌کشه. مهرماه گذشت، با شور و هیجان دانشجو» شدنش. آبان هم؛ هرچند تلخ و پرحادثه. و حالا چیزی نمونده به پایان آخرین شب آذر. گفتم بنشینم، دودوتا چهارتا کنم، و جوجه‌هام رو آخر پاییز بشمرم!

جوجهٔ اول، تجربهٔ سه‌ماههٔ دانشگاه است. راستش اصلاً انتظار نداشتم اینقدر خوب و دلنشین باشه. تابستانِ انتخاب‌رشته، آنقدر از سختی دانشگاه و شریف و. شنیده بودم که هول بَرَم داشته بود. من رو چه به رقابت با تک‌رقمی‌های کنکور و شاخ‌های المپیاد؟ دانشگاه تهران یا امیرکبیر رو می‌زنم. دور از رقابت‌های بیهوده سر نمره و معدل. هر وقت خواستم درس می‌خونم، هروقت خواستم کار می‌کنم، یا تفریح یا گشت و گذار. یک سالِ کنکور درس‌خواندن، از سرم هم زیاد بود! دلایلم ولی برای دور و بری‌ها، و البته برای خودم، کافی نبود. پس افتادم وسط تک‌رقمی‌های کنکور و شاخ‌های المپیاد. میان‌ترم‌ها که گذشت، فهمیدم اینجا قرار نیست آن‌طورها که فکر می‌کردم سخت بگذره. هنوز هم می‌تونم کنار درس خواندن، فیلم ببینم و کلاس هنری برم و توی تشکل‌های دانشجویی سر بجنبونم، و باز امید داشته باشم به نمره‌های بالا و معدل الف :)

جوجهٔ دوم امّا، در این ماه‌ها ضعیف و ضعیف‌تر شد. اسمش شاید انسانیت بود، یا حس تعلق، یا همدردی. اینکه این اواخر فقط» دنبال پیشرفت و بزرگ‌شدن خودم بودم، و به تدریج بقیه رو فراموش می‌کردم. ضربهٔ آخر هم در اوج درگیری‌های آبان‌ماه بود. نه گرانی بنزین خونم رو به جوش آورد، و نه اخبار خون‌های ریخته شده. فقط در اوج ناامیدی به اوضاع، به خودم گفتم فوقِ فوقش من هم مثل چند هزارتا دانشجوی دیگه، اپلای می‌کنم و گلیم خودم رو از آب می‌کشم. این مردم هم اگر واقعاً ناراضی هستند یک فکری به حال خودشون می‌کنند! یک چیزی امّا نگذاشت این جوجه بمیره. شاید سرزنش وجدان، شاید فکر کردن به معنیِ سختی‌هایی که مامان و بابا این سال‌ها تحمل کردند، یا اون حرف علیرضا که می‌گفت: این دولت برای هرکدوم از شما سالی پنجاه‌وشش میلیون هزینه می‌کنه. این پول رو از سر سفرهٔ روستایی و معلم و کارگر برمی‌داره و به تو می‌ده. تو محکوم به موندن نیستی، ولی بدهکاری. به هشتاد میلیون نفر بدهکاری.»

جوجهٔ سوم، موفقیت‌های داداش محسن بود. اینکه از مهرماه توی شرکت کارآموزیش مشغول به کار شده. حالا، هم درسش رو تمام می‌کنه (با بالاترین معدل دانشکده ^_^)  هم یک شغل خفن مهندسی گیرش اومده. ایشالله همین روزها هم شیرینی عروسیش رو می‌خوریم :دی!

جوجهٔ چهارم، پایان‌نامهٔ آبجی بود. همین چند ساعت پیش جلسهٔ دفاعش بود و حالا دیگه از کابوس‌های چندساله فارغ شده و به کارهای هیجان‌انگیزِ عقب‌افتاده‌اش می‌رسد. از همین تریبون تبریک عرض می‌کنم! و عذرخواهی که در طول این مدت داداش خوبی نبودم و احوالش رو نمی‌گرفتم و فقط به فکر کنکور و درس و مشقم بودم.

جوجهٔ پنجم هم به بابا تعلق می‌گیره. به اینکه این روزها هم هست و هم نیست؛ با این حال هوای تک‌تک ما رو داره و حواسش هست که چیزی کم نداشته باشیم. برامون از روزهای خوبی میگه که توی راهه. از اینکه طولانی‌ترین شب‌ها هم می‌گذره، و چیزی به اومدن بهار نمونده. بابا میگه ارزشمندترین کار صبره، و شیرین‌ترین میوه، میوهٔ صبر.

راستی نباید جوجه‌همسترهای داداش ابوالفضل رو هم فراموش کنم! اعضای جدید خانواده‌مون که اول یه جفتِ عاشق بودند، قُلی و لی‌لی، بعد هفت‌تا بچهٔ ریزه میزه زاییدند. این یکی رو حقیقتاً باید صبر می‌کردیم که آخر پاییز بشمریم. یکی از بچه‌ها عمرش به دنیا باقی نبود و چند روز بعد از تولدش مُرد. یا شاید هم به قتل رسید. آخه شنیده شده همسترِ مادر اگه احساس خطر بکنه یا بچه‌اش مریض بشه، اون رو می‌خوره! ما هنوز نمی‌دونیم که این رفتار بین گونهٔ انسان هم دیده شده یا نه، در نتیجه این روزها مراقبیم که مادرمون رو کمتر اذیت کنیم :)

چندتا جوجهٔ دیگه هم توی این پاییز به دست آوردم. مثل دوست‌های جدیدی که توی دانشگاه پیدا کردم. مثل اولین لپ‌تاپم که هفتهٔ پیش خریدمش و قراره باهم یک‌عالمه کارهای باحال بکنیم :). حتی تجربهٔ دیدن سریال فرار از زندان» و خوندن رمان آتش بدون دود» می‌تونم از دستاوردهای پاییزیم به حساب بیارم!

این وسط‌مسطا هم چندتا از جوجه‌هام رو از دست دادم. اولیش مجموعه‌ای از باورها و اعتمادها بود که از دست رفت. دیگه اینکه من همیشه افتخار می‌کردم به مؤدب‌بودنم و اینکه تحت هیچ شرایطی از ادبیات ناپسند و سخیف استفاده نمی‌کنم. واضحه که حفظ چنین عادتی در خوابگاه پسرانه نزدیک به غیرممکنه :دی. سومی هم اینکه قبل از دانشگاه من به‌شدت ساده‌زیست بودم. سالی یک‌بار، اونم دمِ عید و به اصرار مامان، لباس نو می‌خریدم. کلاً از هر خرج اضافه‌ای پرهیز می‌کردم. این مورد رو هم متأسفانه با ورود به دانشگاه از دست دادم.

شما چطور؟ شما هم جوجه‌هاتون رو آخر پاییز شمردید‌؟ کدوم جوجه‌ها رو بیشتر از همه دوست دارید؟ کدوم رو بین راه از دست دادید؟ اصلاً شما هم جوجه‌هاتون رو آخر پاییز می‌شمرید، یا ترجیح می‌دید پاییز رو با انار و هندوانه و فال حافظ بدرقه کنید؟

پاییز ۹۸ نفس‌های آخرش رو می‌کشه. مهرماه گذشت، با شور و هیجان دانشجو» شدنش. آبان هم؛ هرچند تلخ و پرحادثه. و حالا چیزی نمونده به پایان آخرین شب آذر. گفتم بنشینم، دودوتا چهارتا کنم، و جوجه‌هام رو آخر پاییز بشمرم!
جوجهٔ اول، تجربهٔ سه‌ماههٔ دانشگاه است. راستش اصلاً انتظار نداشتم اینقدر خوب و دلنشین باشه. تابستانِ انتخاب‌رشته، آنقدر از سختی دانشگاه و شریف و. شنیده بودم که هول بَرَم داشته بود. من رو چه به رقابت با تک‌رقمی‌های کنکور و شاخ‌های المپیاد؟ دانشگاه تهران یا امیرکبیر رو می‌زنم. دور از رقابت‌های بیهوده سر نمره و معدل. هر وقت خواستم درس می‌خونم، هروقت خواستم کار می‌کنم، یا تفریح یا گشت و گذار. یک سالِ کنکور درس‌خواندن، از سرم هم زیاد بود! دلایلم ولی برای دور و بری‌ها، و البته برای خودم، کافی نبود. پس افتادم وسط تک‌رقمی‌های کنکور و شاخ‌های المپیاد. میان‌ترم‌ها که گذشت، فهمیدم اینجا قرار نیست آن‌طورها که فکر می‌کردم سخت بگذره. هنوز هم می‌تونم کنار درس خواندن، فیلم ببینم و کلاس هنری برم و توی تشکل‌های دانشجویی سر بجنبونم، و باز امید داشته باشم به نمره‌های بالا و معدل الف :)

جوجهٔ دوم امّا، در این ماه‌ها ضعیف و ضعیف‌تر شد. اسمش شاید انسانیت بود، یا حس تعلق، یا همدردی. اینکه این اواخر فقط» دنبال پیشرفت و بزرگ‌شدن خودم بودم، و به تدریج بقیه رو فراموش می‌کردم. ضربهٔ آخر هم در اوج درگیری‌های آبان‌ماه بود. نه گرانی بنزین خونم رو به جوش آورد، و نه اخبار خون‌های ریخته شده. فقط در اوج ناامیدی به اوضاع، به خودم گفتم فوقِ فوقش من هم مثل چند هزارتا دانشجوی دیگه، اپلای می‌کنم و گلیم خودم رو از آب می‌کشم. این مردم هم اگر واقعاً ناراضی هستند یک فکری به حال خودشون می‌کنند! یک چیزی امّا نگذاشت این جوجه بمیره. شاید سرزنش وجدان، شاید فکر کردن به معنیِ سختی‌هایی که مامان و بابا این سال‌ها تحمل کردند، یا اون حرف علیرضا که می‌گفت: این دولت برای هرکدوم از شما سالی پنجاه‌وشش میلیون هزینه می‌کنه. این پول رو از سر سفرهٔ روستایی و معلم و کارگر برمی‌داره و به تو می‌ده. تو محکوم به موندن نیستی، ولی بدهکاری. به هشتاد میلیون نفر بدهکاری.»

جوجهٔ سوم، موفقیت‌های داداش محسن بود. اینکه از مهرماه توی شرکت کارآموزیش مشغول به کار شده. حالا، هم درسش رو تمام می‌کنه (با بالاترین معدل دانشکده ^_^)  هم یک شغل خفن مهندسی گیرش اومده. ایشالله همین روزها هم شیرینی عروسیش رو می‌خوریم :دی!

جوجهٔ چهارم، پایان‌نامهٔ آبجی بود. همین چند ساعت پیش جلسهٔ دفاعش بود و حالا دیگه از کابوس‌های چندساله فارغ شده و به کارهای هیجان‌انگیزِ عقب‌افتاده‌اش می‌رسد. از همین تریبون تبریک عرض می‌کنم! و عذرخواهی که در طول این مدت داداش خوبی نبودم و احوالش رو نمی‌گرفتم و فقط به فکر کنکور و درس و مشقم بودم.

جوجهٔ پنجم هم به بابا تعلق می‌گیره. به اینکه این روزها هم هست و هم نیست؛ با این حال هوای تک‌تک ما رو داره و حواسش هست که چیزی کم نداشته باشیم. برامون از روزهای خوبی میگه که توی راهه. از اینکه طولانی‌ترین شب‌ها هم می‌گذره، و چیزی به اومدن بهار نمونده. بابا میگه ارزشمندترین کار صبره، و شیرین‌ترین میوه، میوهٔ صبر.

راستی نباید جوجه‌همسترهای داداش ابوالفضل رو هم فراموش کنم! اعضای جدید خانواده‌مون که اول یه جفتِ عاشق بودند، قُلی و لی‌لی، بعد هفت‌تا بچهٔ ریزه میزه زاییدند. این یکی رو حقیقتاً باید صبر می‌کردیم که آخر پاییز بشمریم. یکی از بچه‌ها عمرش به دنیا باقی نبود و چند روز بعد از تولدش مُرد. یا شاید هم به قتل رسید. آخه شنیده شده همسترِ مادر اگه احساس خطر بکنه یا بچه‌اش مریض بشه، اون رو می‌خوره! ما هنوز نمی‌دونیم که این رفتار بین گونهٔ انسان هم دیده شده یا نه، در نتیجه این روزها مراقبیم که مادرمون رو کمتر اذیت کنیم :)

چندتا جوجهٔ دیگه هم توی این پاییز به دست آوردم. مثل دوست‌های جدیدی که توی دانشگاه پیدا کردم. مثل اولین لپ‌تاپم که هفتهٔ پیش خریدمش و قراره باهم یک‌عالمه کارهای باحال بکنیم :). حتی تجربهٔ دیدن سریال فرار از زندان» و خوندن رمان آتش بدون دود» می‌تونم از دستاوردهای پاییزیم به حساب بیارم!

این وسط‌مسطا هم چندتا از جوجه‌هام رو از دست دادم. اولیش مجموعه‌ای از باورها و اعتمادها بود که از دست رفت. دیگه اینکه من همیشه افتخار می‌کردم به مؤدب‌بودنم و اینکه تحت هیچ شرایطی از ادبیات ناپسند و سخیف استفاده نمی‌کنم. واضحه که حفظ چنین عادتی در خوابگاه پسرانه نزدیک به غیرممکنه :دی. سومی هم اینکه قبل از دانشگاه من به‌شدت ساده‌زیست بودم. سالی یک‌بار، اونم دمِ عید و به اصرار مامان، لباس نو می‌خریدم. کلاً از هر خرج اضافه‌ای پرهیز می‌کردم. این مورد رو هم متأسفانه با ورود به دانشگاه از دست دادم.

شما چطور؟ شما هم جوجه‌هاتون رو آخر پاییز شمردید‌؟ کدوم جوجه‌ها رو بیشتر از همه دوست دارید؟ کدوم رو بین راه از دست دادید؟ اصلاً شما هم جوجه‌هاتون رو آخر پاییز می‌شمرید، یا ترجیح می‌دید پاییز رو با انار و هندوانه و فال حافظ بدرقه کنید؟

سال دهم مدرسهٔ سمپاد قبول شدم. من و ۵ نفر دیگه با آزمون اومده بودیم ولی بقیهٔ کلاس از راهنمایی همکلاسی بودند. از بین همهٔ بچه‌ها، حسین از همون اول توجهم رو جلب کرده بود. کتابخون بود و شیفتهٔ شمس و مولانا، نقاشی می‌کشید و سه‌تار می‌زد، انگلیسی رو مثل فارسی روان صحبت می‌کرد، عاشق فیزیک و الکترونیک بود، خلاصه در نگاه منِ پونزده ساله ترکیبی بود از تمام ویژگی‌های مثبتی که یه پسر همسن ما می‌تونست داشته باشه. با این حال خیلی متواضع و خاکی بود و خودش رو بالاتر از بقیه نمی دونست، برای همین هم بین بچه‌ها معروف بود به humble!

سال دهم خیلی بهش نزدیک نبودم. توی مدرسه دایرهٔ دوستای خودش رو داشت. تا اینکه نزدیک عید و به خاطر پروژهٔ مشترک درسی‌مون تونستم باهاش دوست» بشم. این برای من خیلی ارزشمند بود. برای اینکه اون هم منو دوست داشته باشه یه عالمه چیزای جدید یاد گرفتم و همین موضوع باعث شد خیلی توی اون سال‌ها رشد کنم.

به مرور دوستی‌مون از سطح درس و مدرسه فراتر رفت، طوری که هروقت مشکلی برام پیش می‌اومد یا ناراحت بودم صحبت کردن با حسین منو آروم می‌کرد. شاید اگه حسین نبود، اون بحران‌های سال یازدهم منو از پا در می‌آورد. ولی اون روزهای سخت رو هم به کمک دوست خوبم گذروندم.

سال دوازدهم اوضاع فرق کرد. من بیشتر درس می‌خوندم و کمتر فرصت می‌شد که احوالش رو بپرسم. ولی معلوم بود که داره تغییر می‌کنه. شاهین تیزبال افق‌ها» بود اما آسمون درس و مدرسه کوتاه‌تر از اون بود که بهش فرصت پرواز بده. دیگه ملاک برتری نمره بود. و حسین اگرچه از همه باسوادتر بود، هیچوقت از نظر معدل توی رتبه‌های برتر کلاس نبود. من و چندتای دیگه که رنک کلاس بودیم با هم درس می‌خوندیم و اون کمتر توی تیم ما پیداش می‌شد. سال دوازدهم برای من سال خوبی بود و منو به شریف رسوند، ولی توی این راه از حسین دورتر و دورتر شدم، و این امروز بزرگترین حسرت منه.


حسین جان، این انار رو یادته؟ یه روز وقتی فکر می‌کردی با هم قهریم اینو بهم هدیه دادی تا آشتی کنیم. از اون روز همیشه این انار روی میزم بوده. و با نگاه کردن بهش یاد تو می‌افتم و یاد اینکه چقدر بهت مدیونم. حالا امروز من فکر می‌کنم که تو با من قهری و از دستم دلخوری. میشه منم این انار رو به تو هدیه بدم و دوباره با هم آشتی کنیم.؟

راستی، هیچوقت تو رو با اسم کوچیکت صدا نمی‌زدم. شاید چون خودم رو اونقدر بهت نزدیک نمی‌دونستم، شاید چون همیشه برای من بزرگ و قابل احترام بودی، شاید چون حسین زیاد داشتیم اما فامیلیت مثل خودت منحصر به فرد بود. امروز ولی تصمیم گرفتم که با اسم تو رو صدا بزنم. اجازه هست، دوست خوبم؟ :)


به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید.

- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟

- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟

- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم.

- سفرت به خیر اما
تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را.

م. سرشک

0. بالاخره تموم شد. دو روز پیش، نصف شب، پروژه درس مبانی رو کامل کردم و رسماً ترم اولم تموم شد. تبریک به من، تبریک به شما، تبریک به همه!

1. می‌خواستم غر بزنم که این یکی دو هفته چقدر سخت و افتضاح گذشت، و هنوز هم به خاطر اینکه صبح تا شب درگیر پروژه بودم سر و کمر و زانوها و چشم‌هام درد می‌کنه. ولی بیا نیمه‌ی پر لیوان رو نگاه کنیم. اینکه این مدت چه‌قدر کارهای جدید یاد گرفتم، و چه‌قدر اون لحظه‌ی پایانی که برنامه‌ام کامل و بدون نقص اجرا شد ذوق‌زده بودم. جایی می‌خوندم که برای برنامه‌نویس‌ها هم مثل هنرمندها و نویسنده‌ها، چیزی که خلق می‌کنند حکم فرزندشون رو داره. خب هیچ مادری فقط به خاطر درد زایمان، عشقی که به فرزندش داره رو از یاد نمی‌بره!

10. طاها، هم‌اتاقی و هم‌رشته‌ایم، یه نقل قول طلایی داره که: انسان‌ها به ۱۰ دسته تقسیم می‌شوند؛ آنهایی که باینری می‌فهمند و آنهایی که باینری نمی‌فهمند.» اگر همچنان دارید دنبال مورد دوم تا نهم می‌گردید، باید بگم که متأسفانه شما عضو دسته‌ی ۱۰-اُم هستید.

11. جمعه‌ی هفته‌ای که گذشت، ۱۱/۱۱، تولدم بود و من هجده‌ساله شدم! حس جالبیه که دیگه قانوناً بزرگ‌سال محسوب می‌شم. البته شرایط تفاوت خاصی نکرده. چون من برنامه‌ای برای گواهینامه‌گرفتن ندارم، و بعید می‌دونم انگیزه‌ای داشته باشم برای شرکت توی انتخابات اسفند. حتی رفتارم هم به آدم‌بزرگ‌ها نمی‌مونه. این رو وقتی مطمئن شدم که شازده کوچولو» رو دوباره روز تولدم خوندم. فعلاً ترجیح می‌دم توی دنیای خودم باقی بمونم تا اینکه وارد دنیای بزرگ‌سال‌ها بشم :)

100. کامپیوترها همون قدر که ما رو با محاسبات خارق‌العاده و هوش مصنوعی‌شون شگفت‌زده می‌کنن، گاهی مثل یه پسربچه‌ی لج‌بازِ پنج‌ساله رفتار می‌کنن و شما رو به سرحد جنون می‌رسونن! این رو وقتی پی می‌برید که چند روز برای نوشتن یه برنامه وقت می‌ذارید ولی موقعِ اجرا با خطایی مواجه می‌شید که انتظارش رو ندارید، به دلایلی که اطلاعی ندارید. حالا هرچه‌قدر دوست دارید سر کامپیوترتون داد بزنید که چه مرگته؟!» و مشکلت چیه؟!». هرگز جواب‌تون رو نمی‌ده. باید خط به خط دستوارات رو چک کنید و اگه بخت یارتون باشه، بالاخره متوجه می‌شید که توی خط ۳۵۲ یک کاراکتر رو جا انداختید و همون یه کاراکتر کل برنامه رو به فنا داده. آخه اینقدر ملانقطی بودن لازمه؟ :/

101. استاد ادبیات‌مون خاطره‌ای تعریف می‌کرد از سال‌ها پیش که عضو یک گروه کوه بود. برای یکی از برنامه‌هاشون هزینه‌های ناهار و رفت‌وآمد و. رو حساب کرده بودند و به هرنفر ۷۰ هزار تومان افتاده بود. توی مسیرشون به یه منظره‌ی زیبای پاییزی رسیدند با زمینی که پوشیده از برگ‌های نارنجی رنگ بود و چشمه‌های آبی که از وسط مسیر رد می‌شدند. یه آقای مهندس میانسال همراه گروه بود و با دیدن این صحنه گفت: خب تا اینجا ۶۰ تومنش در اومد!» یعنی در این حد بی‌ذوق :/ استادمون می‌گفت برای ما دانشجوهای مهندسی این آفت وجود داره که به همه‌چیز به چشم سود و ضرر نگاه می‌کنیم. و من حتی فکر می‌کنم برای رشته‌ی ما این تأثیر شدیدتره. این رو خیلی توی بچه‌های دانشکده می‌بینم که برای هر مسئله‌ای دنبال بهینه‌ترین و کم‌هزینه‌ترین جواب می‌گردن. مثلاً وقتی بهشون می‌گم در کلاس خوشنویسی شرکت می‌کنم، می‌پرسن چه فایده‌ای داره؟ مگه تو خطت خوب نیست؟ چقدر وقتت رو می‌گیره؟ .

خوشبختانه من دچار این آفت نشدم، یا حداقل تلاش می‌کنم که نشم. دنیای کامپیوتر و اعداد و ارقام برام جذابیت خاصی داره و می‌تونم ساعت‌ها در الگوریتم‌ها فرمول‌هاش غرق بشم، ولی باعث نمیشه تمام زندگی رو در همین ببینم. اتفاقاً حالا لذت بیشتری می‌برم از مسائل انسانی که ماشین‌ها قادر به درک و انجامش نیستند. مثل آفرینش یک اثر هنری، درک مزه‌ی بستنی بیسکویتی، خندیدن، گریه کردن. نسبت من با ماشین مثل نسبت خالق با مخلوقه. و من نیازی نمی‌بینم که برای درک‌کردن مخلوقم، خودم تا اون سطح پایین بیارم. آه، چرا فلسفی شد؟!

110. این ترم جزء اولین گروهی بودم که وارد سایت انتخاب واحد می‌شن. برای همین تونستم برنامه‌ی ایده‌آلم رو بچینم. ۱۹ واحد دارم. نه تنها کلاس هفت‌ونیم صبح ندارم، بلکه از شنبه تا سه‌شنبه اولین کلاسم ده‌ونیم شروع میشه. اگه بتونم شش صبح بیدار بشم، سه یا چهار ساعت فرصت مفید دارم برای درس‌خوندن. البته گفتنش آسونه. من همون دانشجوی تنبلی‌ام که این چند هفته‌ی آخر دیر بیدار می‌شدم تا ساعت یازده برم دانشگاه و ناهار رو به عنوان صبحانه بخورم، و با این کار در تهیه یک وعده غذا صرفه‌جویی کنم :) به هر جهت، اگه نخوام مثل این ترم در بازه امتحان و پروژه شکنجه بشم، باید منظم‌تر و روی برنامه پیش برم.

111. ورزش، کتاب، فیلم. از زمانی که کنکوری شدم، فرصت کمتری داشتم که برای این‌ها وقت بذارم و اگه این شرایط رو ادامه بدم به مرور از نظر روحی و جسمی فسیل می‌شم! خب از اونجایی که من تنبلم، برای ورزش هیچ برنامه‌ای ندارم. ولی این ترم به خودم قول می‌دم که بیشتر بخونم و بیشتر ببینم. ممنون می‌شم شما هم به من کمک کنید. لطفاً یک فیلم یا کتاب خوب بهم معرفی کنید که به تازگی باهاش موجه شدید و مطلب جالبی ازش یاد گرفتید یا حس خوبی به شما منتقل کرده. قول می‌دم که بخونمش/ببینمش.
راستی مثل این پست‌های اینستاگرامی شد، که برای کامنت و فالوور جمع کردن می‌گن یکی از دوست‌هاتون رو تگ کنید و فلان جمله رو بهش بگید :دی!

1000. اولیش رو خودم معرفی می‌کنم. آشغال‌های دوست‌داشتنی» رو همین چند ساعت پیش با خانواده دیدم. اول به نظر می‌رسید فیلم لوس و بی‌مزه‌ای باشه. ولی الان واقعاً لذت بردم از دیدنش. روایت بی‌نظیری داشت از یک خانواده‌ی قدیمی ایرانی. خانواده‌ای که سال‌ها در متن حوادث ی بوده، و اعضای خانواده که هرکدوم دنیای متفاوتی دارند. خانواده‌ای که ما باشیم. مثل یک بوم نقاشی بزرگ که هر تکه رنگ متفاوتی داره. مثل کنسرتی که هر نوازنده ساز خودش رو می‌زنه و خروجی‌اش در نگاه اول هیچ هارمونی نداره، ولی اگه به گوش‌دادن ادامه بدید متوجه می‌شید که این گوش‌نوازترین آهنگی هست که توی عمرتون شنیدید. آشغال‌های دوست‌داشتنی» حتماً ارزش یک‌بار دیدن رو داره.

مستر استیو در ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۸۰ در خانواده‌ای متدین و اهل علم چشم به جهان گشود. استیو در دوران کودکی و نوجوانی با بلایای مختلفی مانند زله، سیل و. دست‌وپنجه نرم کرد، و از این مصائب جان سالم به در برد. نقل است که نیچه، شاعر و فیلسوف آلمانی، بعد از آشنایی با او جمله‌ی مشهور خود را گفته است: آنچه مرا نکُشد، قوی‌ترم می‌سازد!»


وی تحصیلات خود را در مقطع متوسطه در مرکز استعدادهای درخشان شهرشان دنبال کرد. او رشته‌ی ریاضی فیزیک را برای ادامه‌ی مسیر برگزید. در این میان، مدتی به عکاسی و نویسندگی داستان‌های کوتاه روی آورد و جوایز گونان ملی کسب کرد. با این حال بسیاری از آثار او هرگز برای عموم منتشر نشدند. در کارنامه‌ی استیو سابقه‌ی همکاری با نشر افق هم به چشم می‌خورد. این انتشارات همیشه به این همکاری کوتاه افتخار کرده و مایل به ادامه این رابطه کاریست.

استیو هم‌اکنون یک دانش‌آموز کنکوری است. او به دلیل شرایط خاص خانواده‌اش همزمان با تحصیل کار می‌کند. البته این شرایط هرگز جلوی پیشرفت‌های درسی او  را نگرفته. ترازهای درخشان او در کانون مؤید این حقیقت است. او به زودی رتبه‌ای بی‌نظیر در آزمون سراسری کسب خواهد کرد و به الگویی برای دانش‌آموزان نسل‌های بعد مبدل خواهد شد.


نگارنده از همین تریبون تولد هجده‌سالگی استیو را تبریک می‌گوید و آرزوی کامیابی و موفقیت او در تمامی مراحل زندگی را دارد!
 

روی میزی از میزهاتان در مکان، یک سکه بگذارید و دولّا از بالا نگاهش کنید: آن را یک دایره می‌بینید. حالا خود را پس بکشید به لبِ میز و کم‌کم چشم را پایین ببرید، و ببینید که شکل سکه هر لحظه بیضوی‌تر می‌نماید، تا آن‌که عاقبت، وقتی چشم‌ها درست مقابل سطح میز قرار گرفت، خواهید دید که سکه دیگر حتی بیضی هم نیست و به چشم شما چیزی جز یک خط مستقیم نمی‌آید. اگر سکه‌تان به جز دایره، هر وضع دیگری هم داشته باشد، مثلث یا مربع یا یک چندضلعی باشد، باز هم وقتی با چشمی بر لب میز نگاهش کنید، دیگر چیزی جز یک خط مستقیم» نمی‌بینید… به پختستان» خوش آمدید!

 پختستان» رو چند روز پیش خوندم. کتابی با ایده‌ای متفاوت و تمثیلی بدیع. دنیای داستان، صفحه‌ای تخت و گسترده است و راوی داستان، آقای مربعی به طول ضلع یازده اینچ! مردم در این دنیا به شکل چندضلعی‌اند و شکل‌شون گویای طبقه‌ی اجتماعی‌شون. مثلث‌ها قشر کارگران و سربازان رو تشکیل میدن. مربع‌ها و مخمس‌ها کارمند و معلمن. شش‌ضلعی‌ها و بالاتر اعیانن، و در نهایت دایره‌ها حاکمان و کاهنان سرزمین هستن. البته این‌ها همه مربوط به مردهاست. جماعت نسوان چیزی به جز خط مستقیم نیستن، و البته امکان تحصیل یا کسب منصب دولتی رو ندارن!

نیمه‌ی ابتدای کتاب به شرح آقای مربع از دنیای دوبُعدی‌شون اختصاص داره. از توصیف شرایط جوی و معماری خانه‌ها در پختستان گرفته، تا ماجرای انقلاب ناکام اشکال برای تغییر حکومت! این بخش بیشتر به نقد جامعه می‌پردازه که البته بی‌شباهت به دنیای امروزیِ ما انسان‌ها نیست.

نیمه‌ی دوم کتاب که اوج داستانه، قصه‌ی مواجهه‌ی آقای مربع با دنیاهای جدیده که معرفت جدیدی بهش می‌ده. چند روز مانده به شروع هزاره‌ی سوم، کُره‌ای به ملاقات مربع میاد و راز بُعد سوم و جهان واقعی رو براش افشا می‌کنه.


    چی شد که خوندمش؟

اسم و ماجرای کتاب رو چند سال پیش شنیده بودم. تا اینکه سر کلاس ریاضی‌دو استادمون چند معما از ابعاد چهار و بالاتر رو مطرح کرد و قرار شد که خودمون به اون مسائل فکر کنیم. این تلنگر باعث شد که یاد کتاب بیفتم؛ شاید همون‌طور که مربع تونست با جهان بالاتر آشنا بشه، من هم بتونم به روش مشابه با جهان چهاربعدی مواجه بشم!


   چه کسی باید این کتاب رو بخونه؟

اگر مثل من شیفته‌ی ریاضیات و هندسه هستید، این کتاب براتون تجربه‌ی هیجان‌انگیزی رو به دنبال داره و دیدتون به دنیای اشکال رو گسترش می‌ده. در بعضی مدارس دنیا، معلم‌های ریاضی از این داستان برای آموزش شهود هندسی به دانش‌آموزها استفاده می‌کنند.


    پند اخلاقی؟!

آقای مربع بعد از آشنایی با حقایق بُعد سوم، رسالت پیدا کرد تا اهالی پختستان رو با این بینش  جدید آشنا کنه. تصمیم گرفت که برای شروع، این راز رو با نوه‌ی مسدس(شش‌ضلعی)ش در میان بذاره. پس به این ترتیب شروع کرد که اگر نقطه رو در یک جهت به طول سه اینچ امتداد بدیم، خطی به طول سه اینچ ترسیم می‌شه. اگر خط رو در جهتی موازی با خودش امتداد بدیم، مربعی می‌سازه که هر ضلعش سه اینچ طول داره. حالا اگر این مربع رو سه اینچ در جهت بالا امتداد بدیم.» نوه پرسید: جهت بالا یعنی رو به شمال؟» آقای مربع که اسباب‌بازی مربع‌شکلی رو در دستش تکان می‌داد: نه! رو به بالا. نه شمال و نه راست. در جهتی عمود بر این‌ها. مربع رو حرکت می‌دهیم. یک جایی. نه دقیقاً این‌طور، بلکه یک طوری.» نوه از حرکات دست پدربزرگ به خنده می‌افته: درسم نمی‌دهید، دستم می‌اندازید!» و اتاق رو ترک می‌کنه.

برای نوه‌ی مربع، حقیقت دنیای سه‌بعدی خنده‌دار به نظر می‌رسید چون همچین چیزی با تجربه‌اش و آنچه تا به حال دیده هیچ سازگاری نداشت. در واقع ذهنش محصور به جهت‌های شمال و جنوب و راست و چپ بود که در زندگی روزمره لمس کرده بود. مثل کاهنانی که در پایان کتاب مربع رو به حبس ابد محکوم می‌کنند چون مردم رو به چیزی فرا می‌خونده که قابل دیدن و تجربه کردن نیست! همون طور که نویسنده اشاره‌ی کوتاهی می‌کنه، این دیدگاه رو میشه از پختستان تا فکرستان» تعمیم داد. حتماً داستان محاکمه‌ی گالیله در کلیسا رو شنیدید. گالیله از یافته‌های علمی صحبت می‌کرد در حالی که قوه‌ی تفکر کشیش‌ها محدود به برداشت‌شون از کتاب مقدس بود و هیچ نگاهی عمود بر مذهب رو تحمل نمی‌کردند.

یکی از نتایج این کتاب برای من، این بود که ذهنم رو به چند بعد محدود نکنم. اگر یک پدیده‌ای برام غیرقابل فهمه و هرچه در راستای تفکرم اون رو تحلیل و جلو عقب می‌کنم به درکی نمی‌رسم، شاید برای اینه که دریچه‌ی ذهنم رو برای بُعد جدیدی از شناخت بسته‌ام. رو به بالا، نه رو به شمال» شعار آقای مربع بود. این شعار رو به یاد میارم هروقت خودم یا دیگری رو اسیرِ ابعاد و باورهایی دیدم که نمی‌ذاره جهان و پدیده‌ها رو اون‌طور که واقعاً هستند ببینیم.


    چند تمرین ریاضی :)

گفتم که چند مسئله در کلاس ریاضی‌دو باعث شد سراغ این کتاب بیام. شما هم اگه علاقه‌مند هستید می‌تونید درباره‌شون فکر کنید.

مسئله اول: در صفحه، دایره یعنی مجموعه نقاطی که از مرکز فاصله‌ی مشخصی دارند. در فضا، کره متشکل از نقاط سه‌بعدیه که فاصله یکسانی از مرکز کره دارند. به همین ترتیب می‌تونیم گوی چهاربعدی رو تعریف کنیم: مجموعه نقاطی در فضای چهاربعدی که فاصله ثابتی از مرکز گوی دارند. ما مساحت دایره و حجم کره رو محاسبه می‌کنیم. حالا، اندازه این گوی فرضی چهاربعدی چقدره؟

مسئله دوم: خط، امتداد نقطه است. مربع، امتداد خط. مکعب، امتداد مربع در بعد سوم. پس می‌تونیم قیاس کنیم که با امتداد مکعب در بعد چهارمی، به ابرمکعب می‌رسیم. می‌تونیم تعریف‌مون رو به بعد پنجم و ششم و. هم گسترش بدیم. درباره مکعب چی می‌دونیم؟ مکعب هشت رأس، دوازده یال، و شش وجه داره. این اعداد برای یک ابرمکعب به چه صورته؟ در حالت کلی، یک مکعب n-بعدی دارای چند وجه m-بعدیه؟

شکل: نمایی فرضی از ابرکره و ابرمکعب!

البته برای مسئله اول به دانش انتگرال و المان‌گیری نیاز دارید. ولی مورد دوم رو می‌تونید با ریاضیات دبیرستان و کشف الگوهای عددی بررسی کنید.


پ.ن۱: کتاب مربوط به قرن نوزدهم میلادیه و نثر قدیمی داره. خوشبختانه یا متأسفانه، مترجم فارسی تلاش کرده تا سبک کهن متن رو حفظ کنه. در نتیجه کتاب پر از لغات قدیمی و ناشناخته است و احتمالاً اگه انگیزه‌ی کافی برای خوندنش نداشته باشید، بعد از چند صفحه کتاب رو دور می‌اندازید! امروز فهمیدم که چند اقتباس سینمایی هم از این کتاب موجوده. یکیش Flatland(2007) که یک انیمیشن بلند یک‌ساعت‌ونیمه است. مورد دیگه Flatland: The Movie که انیمشین کوتاه نیم‌ساعته است و از نظر تکنیکی کیفیت بالاتری داره. عکس ابتدای پست رو هم از پوستر همین فیلم برداشتم. اگه حوصله خوندن کتاب رو ندارید و با انیمیشن حال می‌کنید، دیدنش توصیه میشه. هرچند بسیاری از بخش‌های کتاب لاجرم در فیلم حذف شدند، و شاهد تغییراتی هستیم. مثلاً در فیلم زن‌ها تک‌بعدی نیستند و از حقوق برابری نسبت به مردها برخوردار شده‌اند :)


پ.ن۲ (کرونا!): این روزها همه‌ی ما توی شبکه‌های مجازی، اطلاعات زیادی درباره این ویروس جدید و راه‌های مقابله و پیشگیری‌اش دریافت می‌کنیم. احتمالاً هر حرفی بزنم تکرار مکرراته. با این حال شاید خوندن این کتابچه براتون مفید باشه: [

لینک] این دستورالعمل توسط کارگروه مقابله با کرونا در شانگهای نوشته شده، و گروه زبان چینی دانشگاه تهران به فارسی ترجمه کرده‌اند. بخونیدش، دست‌هاتون رو بشورید، و مراقب خودتون و خانواده‌تون باشید!


به بهانه‌ی چالش عکس بچگی در اینستاگرام!


توی این عکس دو سال و دو ماه دارم. مکانش خونه‌ی ننه‌آقاست (مادربزرگ پدریم). این تنها عکسیه که از بچگی‌ام توی آلبوم خانوادگی پیدا کردم. از اون زمان البته خیلی تغییر کردم! الان دیگه موهام فر نیست، تپل نیستم و لب‌های سرخی ندارم. الان دیگه دو سال و دو ماه از درگذشت ننه‌آقا می‌گذره. تقویم رو نگاه می‌کنم. بیست‌ونهم ربیع‌الاول بود. شبِ ماهِ نو بود.


ما سه‌تا برادر بودیم و تقریباً هر شب دعوا داشتیم که کی پیش مامان و بابا بخوابه. خب ابوالفضل چون داداش کوچیکه بود اکثراً بغل مامان رو می‌برد. من و محسن، یکی راست و یکی چپ بابا. هرکدوم یه دستش رو بغل می‌کردیم. باید عدالت به بهترین وجه ممکن اجرا می‌شد. بابا حق نداشت سرش رو به طرف یکی بچرخونه یا یکی رو بیشتر قربون‌صدقه بره یا یکی رو بیشتر ناز کنه!


چند هفته پیش که یاد این خاطرات افتادم، توی خوابگاه بودم و خاموشی زده بودیم. شاید اولین بار بود که دلتنگ خانواده می‌شدم. بالشتم رو بغل کردم و یه‌کمی دلم برای خودم سوخت! البته می‌دونستم که آخر هفته دوباره بغل مامان رو دارم، ولی می‌دونی چند ماه میشه که کنار بابا نخوابیدم؟ یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت ماه. دویست‌وچهل روز. بیشتر از خودم برای بابا غصه می‌خورم. یعنی توی این دویست‌وچهل روز بابا چند بار بالشتش رو بغل کرده؟ چند بار گریه کرده؟ الان که دارم این‌ها رو می‌نویسم، بعد از یه سال، دوباره چشم‌هام خیس شده.




دفعه‌ی اول، آخر شهریور نود و پنج بود و چند روز مانده به اول مهری که دبیرستانی می‌شدم. توی هال خوابیده بودم. چشم که باز کردم متوجه مهمون‌ها شدم. بلند شدم سلام کنم که. باید می‌دونستم مهمون‌های ناخوانده‌ی این وقت صبح خوش‌یمن نیستن. مخصوصاً اگه با خودشون بی‌سیم و کلت کمری داشته باشن! بدنم یخ زد.

همه جای خونه رو گشتند. لوازم الکترونیک رو یه گوشه جمع کردند که با خودشون ببرن. گوشی‌ها، کیس کامپیوتر، حتی نوار ویدئوی قدیمی که فیلم نوزادی من بود! چندتا کتابِ به‌اصطلاح ممنوعه هم پیدا کردند. فقط یکیش رو یادمه که رساله‌ی آیت‌الله منتظری بود. منتظری جلوی امام خمینی ایستاده بود و اعدام‌های اول انقلاب رو بی‌مورد می‌دونست، پس باید اسمش و رساله‌اش و کارهاش حذف می‌شد. با امام که نمیشه شوخی کرد.

بعد از اینکه همه جا حتی کمد لباس‌ها رو هم تفتیش کردند، یکی از اون مأمورها ما رو نشوند که برامون سخنرانی مفصلی بکنه. یادمه مأمور بی‌حیا زیر عکس دایی شهیدم ایستاده بود و می‌گفت ما این همه خون دادیم برای حجاب اجباری، برای انقلاب، و برای رهبری! به باباتون بگید اگه انتقاد داره به رئیس جمهور یا رئیس قوه قضاییه یا نماینده مجلس نامه بنویسه. ولی نامه به رهبری خط قرمز ماست.

بابا رو بردند و چهل‌وپنج روز توی انفرادی بود. توی اون چهل‌وپنج روز نتیجه قبولی محسن توی دانشگاه تهران اومد. بیچاره چقدر اذیت شد اون روزها، چون گوشی‌اش و کامپیوترش رو برده بودند و نمی‌تونست ثبت‌نام دانشگاه رو انجام بده. تازه، مامان بعداً بهم گفت که مأمور بی‌حیا محسن رو تهدید کرده بود که نمی‌ذاریم بری دانشگاه و درس بخونی. دیگه اینکه کارت بانکی پدرم رو مسدود کردند تا پول نداشته باشیم و احتمالاً از گرسنگی بمیریم یا شاید نتونیم برای اول مهر لوازم‌التحریر بخریم! سرجمع روزهای سختی بود. هرچند بابا بعداً اسم‌شون رو گذاشت روزهای خوب خدا».

دفعه‌ی دوم دی‌ماه نود و شش بود. این بار حتی در نزدند. خودشون از روی دیوار پریدند و در رو باز کردند. به قول مامان مثل گربه‌ها». ساعت یازده شب بود. آتش اعتراضات دی‌ماه داشت روشن می‌شد، و احتمالاً از بالا دستور داده بودند که علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد! این دفعه ولی یخ نزدم. مامان گفت براش قرآن بیارم. سوره‌ی یاسین رو خوند، و دیگه نلرزید.

بابا توی مهم‌ترین اتفاقات دبیرستانم کنارم نبود. چه روز ثبت‌نام و چه روز فارغ‌التحصیلی. چه روزهایی که المپیاد و کنکور می‌خوندم. ولی همیشه توی زندان و تبعید پیگیر درس و مشق‌مون بود. روزهای آزمون‌هام رو می‌دونست و تلاش می‌کرد قبلش تماس بگیره و بهم روحیه بده. برای من هم مهم‌ترین انگیزه‌ی درس خوندم این بود که بابا رو روسفید کنم. اگرچه نه طلای المپیاد رو کسب کردم و نه تک‌رقمی شدم، تا روز اعلام نتایج، من و بابا امید»ش رو داشتیم. منصفانه نگاه کنیم، یه مدال برنز و یه رتبه‌ی دورقمی هم تونست پدرم رو خوش‌حال کنه! دیگه بازجو (همون مأمور بی‌حیا) نمی‌تونست به بابا برای وضعیت درسی ما فشار بیاره.

دفعه‌ی آخری، همین هشت ماه پیش بود. این بار همه بزرگ‌تر و قوی‌تر شده بودیم. دیگه یخ نزدیم و نلرزیدیم. شاید اگه دوباره توی خونه می‌ریختند، چندتا فحش آبدار هم تحویل می‌گرفتند! کی فکرش رو می‌کرد؟ به قول شاعر شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم / ما را به سخت‌جانیِ خود این گمان نبود»

این روزها فاصله‌های بین‌مون زیاده. لعنت به فاصله‌ها و میله‌ها و دیوارها. لعنت به نگهبان‌ها. این روزها برای زنده‌موندن باید قوی‌تر باشیم. ولی مطمئنم این چیزی از عشق‌مون به همدیگه کم نمی‌کنه. همه‌ی این حوادث، هم عشق من رو بیشتر کرده و هم نفرتم رو. اصلاً اگه سختی نباشه، چطور میشه از شیرینی‌های زندگی لذت برد؟
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ۵ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ۶


پ.ن: قرار نبود توی وبلاگم از این مسائل بنویسم. دوست داشتم از خوشی‌ها و زیبایی‌ها بنویسم فقط. ولی نوشتن از خودم چه فایده داره، اگه بخوام خودم رو سانسور کنم؟ من یه دلقک نیستم. من، منم. نیمْ خوشحال و نیمْ دردمند. نیمْ آزاد و نیمْ در بند.

پاییز ۹۸ نفس‌های آخرش رو می‌کشه. مهرماه گذشت، با شور و هیجان دانشجو» شدنش. آبان هم؛ هرچند تلخ و پرحادثه. و حالا چیزی نمونده به پایان آخرین شب آذر. گفتم بنشینم، دودوتا چهارتا کنم، و جوجه‌هام رو آخر پاییز بشمرم!

جوجهٔ اول، تجربهٔ سه‌ماههٔ دانشگاه است. راستش اصلاً انتظار نداشتم اینقدر خوب و دلنشین باشه. تابستانِ انتخاب‌رشته، آنقدر از سختی دانشگاه و شریف و. شنیده بودم که هول بَرَم داشته بود. من رو چه به رقابت با تک‌رقمی‌های کنکور و شاخ‌های المپیاد؟ دانشگاه تهران یا امیرکبیر رو می‌زنم. دور از رقابت‌های بیهوده سر نمره و معدل. هر وقت خواستم درس می‌خونم، هروقت خواستم کار می‌کنم، یا تفریح یا گشت و گذار. یک سالِ کنکور درس‌خواندن، از سرم هم زیاد بود! دلایلم ولی برای دور و بری‌ها، و البته برای خودم، کافی نبود. پس افتادم وسط تک‌رقمی‌های کنکور و شاخ‌های المپیاد. میان‌ترم‌ها که گذشت، فهمیدم اینجا قرار نیست آن‌طورها که فکر می‌کردم سخت بگذره. هنوز هم می‌تونم کنار درس خواندن، فیلم ببینم و کلاس هنری برم و توی تشکل‌های دانشجویی سر بجنبونم، و باز امید داشته باشم به نمره‌های بالا و معدل الف :)

جوجهٔ دوم امّا، در این ماه‌ها ضعیف و ضعیف‌تر شد. اسمش شاید انسانیت بود، یا حس تعلق، یا همدردی. اینکه این اواخر فقط» دنبال پیشرفت و بزرگ‌شدن خودم بودم، و به تدریج بقیه رو فراموش می‌کردم. ضربهٔ آخر هم در اوج درگیری‌های آبان‌ماه بود. نه گرانی بنزین خونم رو به جوش آورد، و نه اخبار خون‌های ریخته شده. فقط در اوج ناامیدی به اوضاع، به خودم گفتم فوقِ فوقش من هم مثل چند هزارتا دانشجوی دیگه، اپلای می‌کنم و گلیم خودم رو از آب می‌کشم. این مردم هم اگر واقعاً ناراضی هستند یک فکری به حال خودشون می‌کنند! یک چیزی امّا نگذاشت این جوجه بمیره. شاید سرزنش وجدان، شاید فکر کردن به معنیِ سختی‌هایی که مامان و بابا این سال‌ها تحمل کردند، یا اون حرف علیرضا که می‌گفت: این دولت برای هرکدوم از شما سالی پنجاه‌وشش میلیون هزینه می‌کنه. این پول رو از سر سفرهٔ روستایی و معلم و کارگر برمی‌داره و به تو می‌ده. تو محکوم به موندن نیستی، ولی بدهکاری. به هشتاد میلیون نفر بدهکاری.»

جوجهٔ سوم، موفقیت‌های داداش محسن بود. اینکه از مهرماه توی شرکت کارآموزیش مشغول به کار شده. حالا، هم درسش رو تمام می‌کنه (با بالاترین معدل دانشکده ^_^)  هم یک شغل خفن مهندسی گیرش اومده. ایشالله همین روزها هم شیرینی عروسیش رو می‌خوریم :دی!

جوجهٔ چهارم، پایان‌نامهٔ آبجی بود. همین چند ساعت پیش جلسهٔ دفاعش بود و حالا دیگه از کابوس‌های چندساله فارغ شده و به کارهای هیجان‌انگیزِ عقب‌افتاده‌اش می‌رسد. از همین تریبون تبریک عرض می‌کنم! و عذرخواهی که در طول این مدت داداش خوبی نبودم و احوالش رو نمی‌گرفتم و فقط به فکر کنکور و درس و مشقم بودم.

جوجهٔ پنجم هم به بابا تعلق می‌گیره. به اینکه این روزها هم هست و هم نیست؛ با این حال هوای تک‌تک ما رو داره و حواسش هست که چیزی کم نداشته باشیم. برامون از روزهای خوبی میگه که توی راهه. از اینکه طولانی‌ترین شب‌ها هم می‌گذره، و چیزی به اومدن بهار نمونده. بابا میگه ارزشمندترین کار صبره، و شیرین‌ترین میوه، میوهٔ صبر.

راستی نباید جوجه‌همسترهای داداش ابوالفضل رو هم فراموش کنم! اعضای جدید خانواده‌مون که اول یه جفتِ عاشق بودند، قُلی و لی‌لی، بعد هفت‌تا بچهٔ ریزه میزه زاییدند. این یکی رو حقیقتاً باید صبر می‌کردیم که آخر پاییز بشمریم. یکی از بچه‌ها عمرش به دنیا باقی نبود و چند روز بعد از تولدش مُرد. یا شاید هم به قتل رسید. آخه شنیده شده همسترِ مادر اگه احساس خطر بکنه یا بچه‌اش مریض بشه، اون رو می‌خوره! ما هنوز نمی‌دونیم که این رفتار بین گونهٔ انسان هم دیده شده یا نه، در نتیجه این روزها مراقبیم که مادرمون رو کمتر اذیت کنیم :)

چندتا جوجهٔ دیگه هم توی این پاییز به دست آوردم. مثل دوست‌های جدیدی که توی دانشگاه پیدا کردم. مثل اولین لپ‌تاپم که هفتهٔ پیش خریدمش و قراره باهم یک‌عالمه کارهای باحال بکنیم :). حتی تجربهٔ دیدن سریال فرار از زندان» و خوندن رمان آتش بدون دود» می‌تونم از دستاوردهای پاییزیم به حساب بیارم!

این وسط‌مسطا هم چندتا از جوجه‌هام رو از دست دادم. اولیش مجموعه‌ای از باورها و اعتمادها بود که از دست رفت. دیگه اینکه من همیشه افتخار می‌کردم به مؤدب‌بودنم و اینکه تحت هیچ شرایطی از ادبیات ناپسند و سخیف استفاده نمی‌کنم. واضحه که حفظ چنین عادتی در خوابگاه پسرانه نزدیک به غیرممکنه :دی. سومی هم اینکه قبل از دانشگاه من به‌شدت ساده‌زیست بودم. سالی یک‌بار، اونم دمِ عید و به اصرار مامان، لباس نو می‌خریدم. کلاً از هر خرج اضافه‌ای پرهیز می‌کردم. این مورد رو هم متأسفانه با ورود به دانشگاه از دست دادم.

شما چطور؟ شما هم جوجه‌هاتون رو آخر پاییز شمردید‌؟ کدوم جوجه‌ها رو بیشتر از همه دوست دارید؟ کدوم رو بین راه از دست دادید؟ اصلاً شما هم جوجه‌هاتون رو آخر پاییز می‌شمرید، یا ترجیح می‌دید پاییز رو با انار و هندوانه و فال حافظ بدرقه کنید؟


موجود شنی عزیز، سلام!

امیدوارم این نامه را قبل از هشت هزار و چهارصد و پانزدهمین سالگرد تولدتان دریافت کنید. یک کارت تبریک تولد هم ضمیمه‌ی نامه کرده‌ام. می‌دانم شما عاشق کارت‌های تبریک هستید و از آخرین باری که یکی از آن‌ها را گرفتید یک قرن می‌گذرد! چون به غیر آن پنج بچه که تابستان سال ۱۹۱۷ به دیدنتان آمدند، آدم‌های انگشت‌شماری از راز درب پنهان گلخانه خبر دارند، و حتی بعد از شنیدن ماجرا توی کَت‌شان نمی‌رود که یک موجود شنی عجیب در ساحلی کشف‌نشده بتواند آرزوی بچه‌ها را برآورده کند، و حتی اگر توی کَت‌شان برورد به خودشان زحمت نمی‌دهند تا یک کارت تبریک درست کنند.


خیلی فکر کردم که باید کدام آرزو را با شما در میان بگذارم. من تا چند سال پیش آرزوهای زیادی داشتم و وقت‌های تنهاییم به خیال‌پردازی می‌گذشت. مثلاً وقتی ده سالم بود با اعداد اول آشنا شدم و حدس گلدباخ را شنیدم. آن زمان ساعت‌ها روی این مسئله فکر کردم و تقریباً مطمئن بودم که بالاخره حل می‌کنمش. حتی چندین بار حساب و کتاب کردم که با جایزه‌ی یک‌میلیون‌دلاری که با حل سوال دریافت می‌کنم چه کارهایی باید بکنم! خانه و ماشین بخرم، توی بانک بگذارم و سود ماهیانه بگیرم، برای دانش‌آموزان بی‌بضاعت مدرسه بسازم. ولی بعداً که آمار خواندم، فهمیدم احتمال اینکه من بتوانم برای اولین بار در دنیا موفق به حل مسئله‌ی قرن بشوم، مسئله‌ای که هیچ کدام از ریاضی‌دان‌های بزرگ قادر به پیدا کردن جوابش نبودند، خیلی خیلی ناچیز است. مثلاً ده به توانِ منفیِ پنج! این شد که آرزوی حل حدس گلدباخ یا آرزوی رئیس‌جمهور شدن یا آرزوی دانشمند شدن را کنار گذاشتم. الان که در خدمت شما هستم، یک دانشجوی ساده‌ی مهندسی‌ام که انتظار نمی‌رود دنیا را متحول کند یا کاری را برای اولین بار» انجام دهد. شاید حق با شما بود، شاید رابرت هم بعد از چند سال ماجرا را فراموش کرده باشد و دیگر فرصتی برای آرزو کردن نداشته باشد.


ولی می‌دانید، چند روز پیش که سرگذشت آقای گریگوری پِرِلمان را خواندم، فهمیدم که محاسباتم چندان درست نبود. آقای پرلمان یک معلم ریاضی روس است. او چند سال قبل توانست یکی از مسائل هزاره را حل کند و برنده جایزه یک میلیون دلاری شد (هرچند جایزه را نپذیرفت!) اگر آقای پرلمان هم مثل من از دانش آمارش کمک می‌گرفت ریاضی را کنار می‌گذاشت و شغل موجه‌تری را انتخاب می‌کرد. آن‌وقت هیچ وقت مسئله‌ی هزاره را حل نمی‌کرد. اگر همه‌ی آدم‌ها مثل من فکر می‌کردند دنیای ما زیبایی‌های امروز را نداشت. انقلاب‌ها رخ نمی‌دادند. علم پیشرفت نمی‌کرد. آقای لوترکینگ هم آن سخنرانی معروفش (من رویایی دارم) را ایراد نمی‌کرد. خدا را شکر که آدم‌ها هنوز هم رویا دارند.


به هر حال، اخیراً من زندگی بدون آرزویی داشتم. شاید فقط سالی یک‌بار برای فوت کردن کیک تولدم آرزو می‌کردم. آخرین بارش همین پنجاه روز پیش برای تولد هجده‌سالگی‌ام طبق معمول آرزو کردم و شمع‌ها را فوت کردم. با این حال، انتظار نداشتم که به‌زودی برآورده شود. ولی انگاری موقع فوت‌کردن قاصدکی از روی زمین بلند شده، سوار باد شده، ساحل ناشناخته را پیدا کرده و آرزوی من را به گوش شما رسانده باشد. وگرنه، چطور ممکن است که دقیقاً در آخرین روز از این سال عجیب و غریب آدم به آرزوی تولدش برسد؟ البته جمله‌ی شما را هنوز در گوشم دارم: همه چیز تا غروب خورشید به حالت اولیه برمی‌گرده. برای اینکه آرزوها فقط در طول روز دوام میارن.» ولی بعضی آرزوها حتی اگر برای مدت کوتاهی برآورده بشوند برای آدم کافیست. تازه اگر بتوانم مثل رابرت قطب‌نما را به دست خلبان برسم، خلبان به خانه برمی‌گردد و آرزو به حقیقت می‌پیوندد.


از شما ممنونم بابت تمام آرزوهایی که برآورده کرده‌اید.

برایان را از طرف من ببوسید.

دوست‌دار شما؛ علی.



پ.ن۱: این هم عکس از کارت تبریک تولد:


پ.ن۲: یادم رفت که معرفی کنم! موجود شنی، کاراکتر اصلی فیلم و کتاب

پنج بچه و شنی»ـه که قدرت جادویی در برآورده کردن آرزوها داره. فیلم رو چندین بار وقتی بچه بودم دیدم و (در کنار شگفت‌انگیزان!) بهترین فیلم کودکیم محسوب میشه. چون جمعیت خانواده‌ی ما شبیه خانواده‌ی فیلمه و با کاراکترها همزادپنداری می‌کنم. این هم عکسی از سکانس پایانی فیلم، که دلم نیومد اینجا نذارمش!


پ.ن۳: از 

آقاگل متشکرم که این چالش نامه‌نویسی رو راه انداختند. همچنین از 

پرنده‌ی گرامی که منو به این چالش دعوت کردند. از 

ابوالفضل و 

محمدعلی هم می‌خوام که اگر مایل بودند نامه‌ای بنویسند :)


این چند سال اخیر توی اینترنت به وب‌سایت‌هایی با ایده‌های سرگرم‌کننده و آموزنده برخوردم و توی این مطلب می‌خوام معرفی‌شون کنم تا هم برای خودم به یادگار بمونه و هم شما باهاشون آشنا بشید، مخصوصاً توی این بیکاری و قرنطینه می‌تونند پیشنهادهای خوبی برای وقت‌گذروندن باشند

رفع مسئولیت ۱: اینقدر که پیشنهادات من خفن و جذاب هستند، ممکنه برای ساعت‌ها و روزها و بلکه هفته‌ها درگیرشون بشید و حتی مثل من معتادشون بشید!! لذا اگر درس یا تکلیف یا کار دارید مراقب باشید زیرا اینجانب هیچ‌گونه مسئولیتی در زمینه اتلاف وقت‌تون رو نمی‌پذیرم :)

رفع مسئولیت ۲: بعضی از این سایت‌ها جنبه تعامل با کاربرهای دیگه رو دارند. انتظار می‌ره که در برقراری ارتباط با افراد مجازی توجهات ویژه رو داشته باشید، مخصوصاً اگه به سن قانونی نرسیدید. افرادی که در ابتدای کلام از شما جنسیت یا سن یا محل زندگی و. رو می‌پرسند احتمالاً افراد سالمی نیستند. همچنین دلیلی نداره که راه‌های ارتباطی‌تون (ایمیل و شماره و آیدی) رو به ناشناس‌های مجازی بدید. خلاصه که مراقب باشید از این جهات!

خب، شروع می‌کنم!

dotsgame.co : یار دبستانی من

حتماً شما هم در دوران مدرسه نقطه‌بازی رو تجربه کردید. این وب‌سایت یه نسخه آنلاین از این بازی است. من تجربه بازی با افراد مختلفی رو داشتم. از ایران و هند گرفته تا اروپا و آمریکا و حتی جزیره باربادوس! یک بار هم با آقایی از انگلستان بازی کردم که استراتژی‌های بازی رو بهم آموزش داد، و اون‌وقت فهمیدم که این یک بازی شانسی نیست و یک عالمه پژوهش درباره‌اش انجام شده و براش کتاب نوشته شده. اگر علاقه‌مند بودید می‌تونید

اینجا استراتژی بازی رو یاد بگیرید.

نکته جالبش برای من وقتی بود که استراتژی رو می‌دونستم و توی بیشتر بازی‌ها برنده می‌شدم، حتی گاهی از قبل برای رقیبم نتیجه بازی رو پیش‌بینی می‌کردم. بیشتر واکنش‌ها فحش‌دادن و ترک‌کردن بازی بود! و البته درصد کمی‌شون علاقه‌مند می‌شدند و من هم بهشون آموزش می‌دادم. آدم‌هایی که از این فیلتر عبور می‌کردند آدم‌های باشخصیتی(!) بودند و با چندتاشون دوست شدم و هنوز هم با بعضی‌شون در ارتباطم.

expii.com : دانش با چاشنی خلاقیت

اگر کرم ریاضی توی بدن‌تون باشه، اینجا می‌تونید مسائل جذابی برای فکر کردن و بررسی کردن پیدا کنید. سوال‌هایی که ترکیب ریاضی با علوم مختلف مثل فیزیک و جغرافی و. هستند.

این و

این سوال برای من جالب بودند و حتی سر کلاس هندسه و حسابان دبیرستان مطرح‌شون کردم. (این اواخر دیگه وقتی بچه‌ها از کلاس خسته می‌شدند به من می‌گفتند بیا یه معما بگو وقت کلاس بگذره :))


lichess.org : شطرنج همیشه جواب است

خب این هم یه وب‌سایت بزرگ و معروفه برای بازی آنلاین شطرنج. و تقریباً همیشه پیشنهاد خوبی برای مواقع بیکاریه. البته چون که من توی شطرنج وارد نیستم زیاد سراغش نمی‌رم. ولی دیروز، هم به خاطر فشار قرنطینه هم به خاطر تمرین برنامه‌نویسیم که پیاده‌سازی شطرنجه، دوباره امتحانش کردم. و توی همون بازی اول خوردم به پست یه جوون کانادایی که جُرم‌شناسی می‌خونه و به گربه‌ها علاقه داره! الان هم همدیگه رو توی اینستاگرام دنبال می‌کنیم :)

morsecode.me : ارتباطات با اعمال شاقه

قدیم‌ترها درباره تلگراف و مورس چیزهایی شنیده بودم و توی فیلم‌ها دیده بودم. چند روز پیش به لطف

این پست از جناب کلمنتاین بیشتر درباره‌اش خوندم و به این سایت رسیدم. شبیه یه چت‌روم آنلاینه با این تفاوت که فقط می‌تونید پیام‌هاتون رو به شکل کد مورس یعنی با ترکیب نقطه و خط ارسال کنید! می‌تونید از

همچین ابزارهایی هم برای تبدیل متن به مورس استفاده کنید. البته با توجه به زحمتی که داره، احتمالاً مجبور می‌شید پیام‌تون رو تا حد امکان کوتاه کنید که خودش یه چالش دیگه است.


org.******* : کشیش پاسخ می‌دهد

وقتی که به سن تکلیف رسیدم، به پیشنهاد اطرافیان و معلم دینی‌مون مدتی درباره ادیان مختلف تحقیق می‌کردم. البته که می‌دونستم منظورشون این بود که تحقیق‌ها و فکرهات رو بکن و آخرشون به اون چیزی برس که ما انتظار داریم :دی! توی این جستجوها به سایت یکی از شاخه‌های مسیحیت رسیدم که ابزار چت آنلاین برای پرسیدن سوالات مذهبی داشتند. منم چندین بار بهشون وصل شدم و صحبت کردم. مثلاً تلاش می‌کردم برهان‌های رد تثلیث رو مطرح کنم یا اینکه چرا حضرت مسیح علیه‌سلام پیامبر خاتم نبوده و این صحبت‌ها. با اون انگلیسی دست‌وپاشکسته‌ام، فکر کنم نصف جملاتم رو نمی‌فهمیدند! خلاصه این تجربه باعث شد نگاه بازتری نسبت به مذهب پیدا کنم و خوشحالم از این بابت.
آهان راستی الان که چک کردم متوجه شدم که سایت‌شون فیلتر شده! لذا برای اینکه شما منحرف نشید، لینکش رو با نسخه‌ی وطنی جایگزین کردم. پاسخ می‌دهد: سامانه پاسخگویی به سوالات شرعی و اعتقادی مقلدین آیت‌الله مکارم (:


ncase.me : حالا بازی» شادی تفریح خنده

نیکی کِیس یه توسعه‌دهنده‌ی مستقله که برای مفاهیم اجتماعی و علمی، بازی‌های تعاملی می‌سازه. شما در طول مسیر یک بازی با مفهومی آشنا می‌شید و به مرور به پیچیدگی‌هاش پی می‌برید.

این و

این و

این به فارسی ترجمه شده،

این و

این و

این هم از کارهای خوبشه که ترجمه نشده. مورد اولی که لینک کردم (تکامل اعتماد) رو اول از همه دیدم در یک کلام فوق‌العاده بود. بیشتر توضیح نمی‌دم و دوست دارم خودتون مشاهده‌اش کنید.


skribbl.io : حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید

این وب‌سایت البته فضای کودکانه‌ای داره. شما توی یه مسابقه با چند نفر دیگه قرار می‌گیرید و هر نوبت یک نفر باید کلمه‌ای رو با نقاشی به بقیه منتقل کنه تا درست حدس بزنن. شبیه پانتومیم. میشه حتی برای تمرین نقاشی هم ازش استفاده کرد :) البته زبانش انگلیسیه و احتمالاً به یه مترجم گوگل کنار دست‌تون نیاز پیدا می‌کنید.

تموم شد! شما هم اگه به سایت‌های جالبی از این دست برخوردید، خوشحال می‌شم که معرفی‌اش کنید. راستی، عیدتون هم مبارک :)


موجود شنی عزیز، سلام!

امیدوارم این نامه را قبل از هشت هزار و چهارصد و پانزدهمین سالگرد تولدتان دریافت کنید. یک کارت تبریک تولد هم ضمیمه‌ی نامه کرده‌ام. می‌دانم شما عاشق کارت‌های تبریک هستید و از آخرین باری که یکی از آن‌ها را گرفتید یک قرن می‌گذرد! چون به غیر آن پنج بچه که تابستان سال ۱۹۱۷ به دیدنتان آمدند، آدم‌های انگشت‌شماری از راز درب پنهان گلخانه خبر دارند، و حتی بعد از شنیدن ماجرا توی کَت‌شان نمی‌رود که یک موجود شنی عجیب در ساحلی کشف‌نشده بتواند آرزوی بچه‌ها را برآورده کند، و حتی اگر توی کَت‌شان برورد به خودشان زحمت نمی‌دهند تا یک کارت تبریک درست کنند.


خیلی فکر کردم که باید کدام آرزو را با شما در میان بگذارم. من تا چند سال پیش آرزوهای زیادی داشتم و وقت‌های تنهاییم به خیال‌پردازی می‌گذشت. مثلاً وقتی ده سالم بود با اعداد اول آشنا شدم و حدس گلدباخ را شنیدم. آن زمان ساعت‌ها روی این مسئله فکر کردم و تقریباً مطمئن بودم که بالاخره حل می‌کنمش. حتی چندین بار حساب و کتاب کردم که با جایزه‌ی یک‌میلیون‌دلاری که با حل سوال دریافت می‌کنم چه کارهایی باید بکنم! خانه و ماشین بخرم، توی بانک بگذارم و سود ماهیانه بگیرم، برای دانش‌آموزان بی‌بضاعت مدرسه بسازم. ولی بعداً که آمار خواندم، فهمیدم احتمال اینکه من بتوانم برای اولین بار در دنیا موفق به حل مسئله‌ی قرن بشوم، مسئله‌ای که هیچ کدام از ریاضی‌دان‌های بزرگ قادر به پیدا کردن جوابش نبودند، خیلی خیلی ناچیز است. مثلاً ده به توانِ منفیِ پنج! این شد که آرزوی حل حدس گلدباخ یا آرزوی رئیس‌جمهور شدن یا آرزوی دانشمند شدن را کنار گذاشتم. الان که در خدمت شما هستم، یک دانشجوی ساده‌ی مهندسی‌ام که انتظار نمی‌رود دنیا را متحول کند یا کاری را برای اولین بار» انجام دهد. شاید حق با شما بود، شاید رابرت هم بعد از چند سال ماجرا را فراموش کرده باشد و دیگر فرصتی برای آرزو کردن نداشته باشد.


ولی می‌دانید، چند روز پیش که سرگذشت آقای گریگوری پِرِلمان را خواندم، فهمیدم که محاسباتم چندان درست نبود. آقای پرلمان یک معلم ریاضی روس است. او چند سال قبل توانست یکی از مسائل هزاره را حل کند و برنده جایزه یک میلیون دلاری شد (هرچند جایزه را نپذیرفت!) اگر آقای پرلمان هم مثل من از دانش آمارش کمک می‌گرفت ریاضی را کنار می‌گذاشت و شغل موجه‌تری را انتخاب می‌کرد. آن‌وقت هیچ وقت مسئله‌ی هزاره را حل نمی‌کرد. اگر همه‌ی آدم‌ها مثل من فکر می‌کردند دنیای ما زیبایی‌های امروز را نداشت. انقلاب‌ها رخ نمی‌دادند. علم پیشرفت نمی‌کرد. آقای لوترکینگ هم آن سخنرانی معروفش (من رویایی دارم) را ایراد نمی‌کرد. خدا را شکر که آدم‌ها هنوز هم رویا دارند.


به هر حال، اخیراً من زندگی بدون آرزویی داشتم. شاید فقط سالی یک‌بار برای فوت کردن کیک تولدم آرزو می‌کردم. آخرین بارش همین پنجاه روز پیش برای تولد هجده‌سالگی‌ام طبق معمول آرزو کردم و شمع‌ها را فوت کردم. با این حال، انتظار نداشتم که به‌زودی برآورده شود. ولی انگاری موقع فوت‌کردن قاصدکی از روی زمین بلند شده، سوار باد شده، ساحل ناشناخته را پیدا کرده و آرزوی من را به گوش شما رسانده باشد. وگرنه، چطور ممکن است که دقیقاً در آخرین روز از این سال عجیب و غریب آدم به آرزوی تولدش برسد؟ البته جمله‌ی شما را هنوز در گوشم دارم: همه چیز تا غروب خورشید به حالت اولیه برمی‌گرده. برای اینکه آرزوها فقط در طول روز دوام میارن.» ولی بعضی آرزوها حتی اگر برای مدت کوتاهی برآورده بشوند برای آدم کافیست. تازه اگر بتوانم مثل رابرت قطب‌نما را به دست خلبان برسانم، خلبان به خانه برمی‌گردد و آرزو به حقیقت می‌پیوندد.


از شما ممنونم بابت تمام آرزوهایی که برآورده کرده‌اید.

برایان را از طرف من ببوسید.

دوست‌دار شما؛ علی.



پ.ن۱: این هم عکس از کارت تبریک تولد:


پ.ن۲: یادم رفت که معرفی کنم! موجود شنی، کاراکتر اصلی فیلم و کتاب

پنج بچه و شنی»ـه که قدرت جادویی در برآورده کردن آرزوها داره. فیلم رو چندین بار وقتی بچه بودم دیدم و (در کنار شگفت‌انگیزان!) بهترین فیلم کودکیم محسوب میشه. چون جمعیت خانواده‌ی ما شبیه خانواده‌ی فیلمه و با کاراکترها همزادپنداری می‌کنم. این هم عکسی از سکانس پایانی فیلم، که دلم نیومد اینجا نذارمش!


پ.ن۳: از 

آقاگل متشکرم که این چالش نامه‌نویسی رو راه انداختند. همچنین از 

پرنده‌ی گرامی که منو به این چالش دعوت کردند. از 

ابوالفضل و 

محمدعلی هم می‌خوام که اگر مایل بودند نامه‌ای بنویسند :)


این چند سال اخیر توی اینترنت به وب‌سایت‌هایی با ایده‌های سرگرم‌کننده و آموزنده برخوردم و توی این مطلب می‌خوام معرفی‌شون کنم تا هم برای خودم به یادگار بمونه و هم شما باهاشون آشنا بشید، مخصوصاً توی این بیکاری و قرنطینه می‌تونند پیشنهادهای خوبی برای وقت‌گذروندن باشند

رفع مسئولیت ۱: اینقدر که پیشنهادات من خفن و جذاب هستند، ممکنه برای ساعت‌ها و روزها و بلکه هفته‌ها درگیرشون بشید و حتی مثل من معتادشون بشید!! لذا اگر درس یا تکلیف یا کار دارید مراقب باشید زیرا اینجانب هیچ‌گونه مسئولیتی در زمینه اتلاف وقت‌تون رو نمی‌پذیرم :)

رفع مسئولیت ۲: بعضی از این سایت‌ها جنبه تعامل با کاربرهای دیگه رو دارند. انتظار می‌ره که در برقراری ارتباط با افراد مجازی توجهات ویژه رو داشته باشید، مخصوصاً اگه به سن قانونی نرسیدید. افرادی که در ابتدای کلام از شما جنسیت یا سن یا محل زندگی و. رو می‌پرسند احتمالاً افراد سالمی نیستند. همچنین دلیلی نداره که راه‌های ارتباطی‌تون (ایمیل و شماره و آیدی) رو به ناشناس‌های مجازی بدید. خلاصه که مراقب باشید از این جهات!

خب، شروع می‌کنم!

dotsgame.co : یار دبستانی من

حتماً شما هم در دوران مدرسه نقطه‌بازی رو تجربه کردید. این وب‌سایت یه نسخه آنلاین از این بازی است. من تجربه بازی با افراد مختلفی رو داشتم. از ایران و هند گرفته تا اروپا و آمریکا و حتی جزیره باربادوس! یک بار هم با آقایی از انگلستان بازی کردم که استراتژی‌های بازی رو بهم آموزش داد، و اون‌وقت فهمیدم که این یک بازی شانسی نیست و یک عالمه پژوهش درباره‌اش انجام شده و براش کتاب نوشته شده. اگر علاقه‌مند بودید می‌تونید

اینجا استراتژی بازی رو یاد بگیرید.

نکته جالبش برای من وقتی بود که استراتژی رو می‌دونستم و توی بیشتر بازی‌ها برنده می‌شدم، حتی گاهی از قبل برای رقیبم نتیجه بازی رو پیش‌بینی می‌کردم. بیشتر واکنش‌ها فحش‌دادن و ترک‌کردن بازی بود! و البته درصد کمی‌شون علاقه‌مند می‌شدند و من هم بهشون آموزش می‌دادم. آدم‌هایی که از این فیلتر عبور می‌کردند آدم‌های باشخصیتی(!) بودند و با چندتاشون دوست شدم و هنوز هم با بعضی‌شون در ارتباطم.

expii.com : دانش با چاشنی خلاقیت

اگر کرم ریاضی توی بدن‌تون باشه، اینجا می‌تونید مسائل جذابی برای فکر کردن و بررسی کردن پیدا کنید. سوال‌هایی که ترکیب ریاضی با علوم مختلف مثل فیزیک و جغرافی و. هستند.

این و

این سوال برای من جالب بودند و حتی سر کلاس هندسه و حسابان دبیرستان مطرح‌شون کردم. (این اواخر دیگه وقتی بچه‌ها از کلاس خسته می‌شدند به من می‌گفتند بیا یه معما بگو وقت کلاس بگذره :))


lichess.org : شطرنج همیشه جواب است

خب این هم یه وب‌سایت بزرگ و معروفه برای بازی آنلاین شطرنج. و تقریباً همیشه پیشنهاد خوبی برای مواقع بیکاریه. البته چون که من توی شطرنج وارد نیستم زیاد سراغش نمی‌رم. ولی دیروز، هم به خاطر فشار قرنطینه هم به خاطر تمرین برنامه‌نویسیم که پیاده‌سازی شطرنجه، دوباره امتحانش کردم. و توی همون بازی اول خوردم به پست یه جوون کانادایی که جُرم‌شناسی می‌خونه و به گربه‌ها علاقه داره! الان هم همدیگه رو توی اینستاگرام دنبال می‌کنیم :)

morsecode.me : ارتباطات با اعمال شاقه

قدیم‌ترها درباره تلگراف و مورس چیزهایی شنیده بودم و توی فیلم‌ها دیده بودم. چند روز پیش به لطف

این پست از خانم کلمنتاین بیشتر درباره‌اش خوندم و به این سایت رسیدم. شبیه یه چت‌روم آنلاینه با این تفاوت که فقط می‌تونید پیام‌هاتون رو به شکل کد مورس یعنی با ترکیب نقطه و خط ارسال کنید! می‌تونید از

همچین ابزارهایی هم برای تبدیل متن به مورس استفاده کنید. البته با توجه به زحمتی که داره، احتمالاً مجبور می‌شید پیام‌تون رو تا حد امکان کوتاه کنید که خودش یه چالش دیگه است.


org.******* : کشیش پاسخ می‌دهد

وقتی که به سن تکلیف رسیدم، به پیشنهاد اطرافیان و معلم دینی‌مون مدتی درباره ادیان مختلف تحقیق می‌کردم. البته که می‌دونستم منظورشون این بود که تحقیق‌ها و فکرهات رو بکن و آخرشون به اون چیزی برس که ما انتظار داریم :دی! توی این جستجوها به سایت یکی از شاخه‌های مسیحیت رسیدم که ابزار چت آنلاین برای پرسیدن سوالات مذهبی داشتند. منم چندین بار بهشون وصل شدم و صحبت کردم. مثلاً تلاش می‌کردم برهان‌های رد تثلیث رو مطرح کنم یا اینکه چرا حضرت مسیح علیه‌سلام پیامبر خاتم نبوده و این صحبت‌ها. با اون انگلیسی دست‌وپاشکسته‌ام، فکر کنم نصف جملاتم رو نمی‌فهمیدند! خلاصه این تجربه باعث شد نگاه بازتری نسبت به مذهب پیدا کنم و خوشحالم از این بابت.
آهان راستی الان که چک کردم متوجه شدم که سایت‌شون فیلتر شده! لذا برای اینکه شما منحرف نشید، لینکش رو با نسخه‌ی وطنی جایگزین کردم. پاسخ می‌دهد: سامانه پاسخگویی به سوالات شرعی و اعتقادی مقلدین آیت‌الله مکارم (:


ncase.me : حالا بازی» شادی تفریح خنده

نیکی کِیس یه توسعه‌دهنده‌ی مستقله که برای مفاهیم اجتماعی و علمی، بازی‌های تعاملی می‌سازه. شما در طول مسیر یک بازی با مفهومی آشنا می‌شید و به مرور به پیچیدگی‌هاش پی می‌برید.

این و

این و

این به فارسی ترجمه شده،

این و

این و

این هم از کارهای خوبشه که ترجمه نشده. مورد اولی که لینک کردم (تکامل اعتماد) رو اول از همه دیدم و در یک کلام فوق‌العاده بود. بیشتر توضیح نمی‌دم و دوست دارم خودتون مشاهده‌اش کنید.


skribbl.io : حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید

این وب‌سایت البته فضای کودکانه‌ای داره. شما توی یه مسابقه با چند نفر دیگه قرار می‌گیرید و هر نوبت یک نفر باید کلمه‌ای رو با نقاشی به بقیه منتقل کنه تا درست حدس بزنن. شبیه پانتومیم. میشه حتی برای تمرین نقاشی هم ازش استفاده کرد :) البته زبانش انگلیسیه و احتمالاً به یه مترجم گوگل کنار دست‌تون نیاز پیدا می‌کنید.

تموم شد! شما هم اگه به سایت‌های جالبی از این دست برخوردید، خوشحال می‌شم که معرفی‌اش کنید. راستی، عیدتون هم مبارک :)

سلام به خودم؛

چطوری علی؟ خب چه سوالیه که دارم می‌پرسم! من خودتم پس می‌دونم چطوری. می‌دونم که این چند هفته اصلاً حالت خوب نبوده و اتفاقات خوبی نیفتاده. آرامشت رو از دست داده بودی و حوصله‌ی هیچ کاری رو نداشتی. نمی‌خواستی با کسی حرف بزنی ولی دوست داشتی کسی بود که می‌تونستی حرف‌هات رو بهش بزنی. دوست داشتی دور و برت اتفاقات دیگه‌ای بیفته ولی نتونستی و اینکه شرایط از کنترلت خارجه برات قابل پذیرش نیست.

خب بذار اول از همه بهت بگم که تو همیشه من رو داری. البته که دوست‌ها و خانواده‌ات هم هستند ولی می‌دونم خوش نداری اوقاتی که سرحال نیستی پیش‌شون بری و ازشون کمک بگیری. چون‌که می‌خوای همیشه قوی و خوشحال به نظر برسی و بهشون انرژی بدی. چون‌که اگر نمی‌تونی کمکی بکنی، حداقل نمی‌خوای سربار مشکلات‌شون بشی. و بذار روراست باشیم، اگرچه تو از تنهایی می‌ترسی ولی باید باور کنی بالاخره روزهایی می‌رسه که مطلقاً هیچ آشنایی کنارت نباشه که کمکت بکنه. این رو نمی‌گم که ناامیدت کنم، بلکه می‌خوام بدونی توی تنهاترین شرایط، خدا یه فرشته‌ی نگهبان برات گذاشته و اون منم! پس به من اعتماد کن و با من حرف بزن. اگر خسته شدی روی پاهام دراز بکش و من برات لالایی می‌خونم تا خوابت ببره. برات بهترین تفریحات رو جور می‌کنم تا خستگی از تنت بیرون بره. مراقبم که توی شرایط سخت تصمیمات احمقانه نگیری و به راه‌های انحراف دچار نشی. زبونم لال سمت س‌ی‌گ‌ار و هزار کوفت و زهرمار دیگه نری! بهت اطمینان می‌دم که هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت تو رو رها نمی‌کنم.

این روزها داستان زندگیت پر از آدم‌های بدی شده که فکرکردن بهشون تو رو آزار می‌ده. چه میشه کرد؟ فعلاً وضع همینه و باید باهاش کنار بیای، ولی بهت قول می‌دم که اینطور نمی‌مونه. نمی‌ذاریم که اینطور بمونه. حتماً وقت بیشتری بذار تا با صاحب اسمت آشناتر بشی. یادته وقتی بچه بودی و شیطنت می‌کردی عزیزجون می‌گفت تو اسمت علی‌ـه و علی مظلومه و نباید این کارهای بد رو بکنی؟ آره پسر، ماجرا اینه که تو باید آدم‌خوبه‌ی داستان باشی. تو قرار نیست به کسی ظلم کنی و قرار نیست ظلم رو تحمل کنی. این روزها موقتیه. یادت بیار که صاحب اسمت چه شب‌ها درد دلش رو به چاه می‌گفت. فکرکردن بهش می‌تونه آرومت کنه.

خب دیگه بسه زانوی‌غم‌بغل‌گرفتن. خستگی خستگی میاره. بشکن این زنجیره‌ی افسرده‌بودن رو. بلند شو تمرین مدار رو بنویس. پروژه‌ی جاوا رو تیکه‌پاره کن! تو قوی‌تر از این حرف‌ها هستی و من بیشتر از هرکسی بهت ایمان دارم. ولی دیگه از خسته‌شدن و عصبانی‌شدن نترس چون تو من رو داری و ما یک عالمه دوست‌های خوب توی این دنیا داریم. دنیا هنوز اونقدر بد نشده ها. مگه همین چند شب پیش که بارونی‌تر از هر زمان دیگه‌ای بودی، یه رنگین‌کمون مهربون دست نوازش به سرت نکشید و با حرف‌هاش تو رو از حجم خوب‌بودنش شگفت‌زده نکرد؟

بلند شو. یه یا علی» بگو و بلند شو!

۰. من خیلی دوست دارم وبلاگ‌نویس باشم، اما وبلاگ‌نوشتن رو به اون اندازه دوست ندارم. ولی چاره‌ای نیست و دیگه دارم تبدیل به یک وبلاگ‌نویسِ سابق می‌شم و هرچه بیشتر از فضای وبلاگ فاصله بگیرم برگشتن هم بهش سخت‌تر می‌شه. فکر نکنم با ننوشتن و از طریق الهامات غیبی هم بتونم یک‌هو وبلاگ‌نویس خوب و بامحتوایی بشم، پس فعلا همین‌جوری برمی‌گردم تا ببینم به کجا می‌رسه.


۱. این هفته که گذشت، مشارکت توی کلاس حضوری رو بعد از مدت‌ها تجربه کردم. ما درواقع از ترم گذشته حضوری شدیم ولی هفته‌های اول توی اعتصاب بودیم و بعد از اون تنبلی و جلساتِ نرفته باعث شد که بقیه‌ی کلاس‌ها رو هم شرکت نکنم، که خب نتیجه‌اش رو هم توی ایام امتحانات دیدم. داشتم می‌گفتم. بالاخره یک هفته‌ی کامل سر کلاس‌ها رفتم. و پررنگ‌ترین نکته‌اش این بود که مدام باید جلوی خودم رو می‌گرفتم که نخوابم توی کلاس. فعلا انگشت اتهامم به سمت داروهایی هست که می‌خورم. به هر حال حتی اگر سر کلاس بخوابم هم، ترجیح می‌دم این ترم رو سر تک‌تک کلاس‌ها حضور داشته باشم. دیگه بعد از هفت هشت ترم می‌تونم با اطمینان بگم چیزی تحت عنوان اینکه خودم برنامه‌ریزی می‌کنم و هر هفته درس رو می‌خونم وجود نداره و اگر سر کلاس نرم، همه‌اش جمع میشه برای روز امتحان.


۲.  درس ارشد الگوریتمی‌ای که برداشتم تنها کلاسی بود که سر اون خوابم نگرفت. سر کلاس مجبور بودم هر دقیقه به ریزمسئله‌هایی که مطرح می‌شد فکر کنم و خودم ایده و راهکار بدم یا راهکارهای بقیه رو بررسی کنم. با اینکه سنگین‌ترین کلاس هفته‌ام بود هیچ بخش خسته‌کننده‌ای نداشت. این درس یک نکته‌ی تمایز دیگه هم برام داره: تنها درسی هست که خودم با اختیار انتخابش کردم و توی چارت دروس نیست. گذروندنش برام معنای مشخصی داره و می‌دونم که چرا باید تلاش کنم براش.


۳.

استیو دیروز

این ویدیو رو بهم نشون داد که چطور جیم کری اهداف کوچیک ما رو مسخره می‌کنه. اهدافی که توی یک مقطع برامون پررنگ می‌شن ولی نمی‌دونیم که چرا می‌خواهیم‌شون و بعد از رسیدن بهشون هم کاملاً راضی نمی‌شیم و دنبال یک هدف بعدی می‌گردیم. برای من اولش غیر قابل باور بود که خودم هم این باگ رو دارم. چون به نظرم هدف فعلیم (اپلای توی فلان گرایش و بعداً کار کردن توش، تدریس المپیاد و چند مورد شخصی‌تر) واقعاً تمام چیزهایی هستند که از این زندگی می‌خوام و من این اهداف رو for the sake of خودشون می‌خوام نه رسیدن به هیچ هدف بزرگ‌تری. احساس می‌کردم با رسیدن بهشون حداقل تا زمان قابل توجهی حس نمی‌کنم چیزی توی زندگیم کم دارم. ولی به گذشته که نگاه می‌کنم واقعاً الگوی زندگیم همین هست که جیم کری مسخره می‌کنه: بردن اولین گلدن گلوب، بردن دومین گلدن گلوب، و آرزوی بردن سومین گلدن گلوب. راهکار استیو برای اینکه داخل این حلقه نیفته، اگر درست فهمیده باشم، انتخاب یک هدف بزرگ‌تر بود که قدم‌های کوچک‌تر زندگیش رو در راستای اون برداره. و اون هدف هم به اندازه‌ای بزرگ بود که هیچ‌وقت نمیشه گفت کاملا محقق شده. ولی این جواب هم من رو قانع نکرد و به نظرم پاک‌کردن صورت مسئله بود. خلاصه که من رو مردد کرد که آیا واقعاً‌ می‌دونم از چند سال آینده‌ام چی می‌خوام یا فقط فکر می‌کنم که می‌دونم.


۴. برنامه‌ی این ترمم خوشبختانه طوری چیده شده که شنبه‌ها خالیه و چهارشنبه‌ها فقط کلاس مجازی دارم. یعنی چهار روز از هفته رو در اسارت دانشگاه نیستم و می‌تونم خودم براشون برنامه بریزم. و باز یادآوری می‌کنم که برنامه‌ریزی بدترین مهارت من در زندگیه. دقیقاً به همین دلیل هم این ترم باید تمرینش کنم.


۵. باورم نمیشه که پنج ماه هست نوشتنِ مقاله‌ی کارآموزیم رو به تاخیر انداختم. اونم در شرایطی که فکر می‌کردم از چنگال اهمال‌کاری رهایی یافتم و دیگه جلسات تراپی‌ام رو آخر تابستون قطع کردم. توی پست بعدی یا باید توضیح بدم چطور بخشی حتی اندک از کارش رو پیش بردم، یا باید

یک اسکناس صد یورویی به خیریه کمک کنم!


۶. یکی از بزرگ‌ترین سوالات زندگیم اینه که چرا می‌دونم باید کاری رو انجام بدم اما انجامش نمی‌دم. نمونه‌اش همین وبلاگ ننوشتن، اهمال‌کاری، نرسیدن به برنامه‌ها و قول و قرارهایی که با خودم می‌ذارم. و به نظرم بی‌ارتباط با مسئله‌ی استیو هم نیست. شاید کارها رو انجام نمی‌دم چون در زمانی که باید انجام‌شون بدم شهود و آگاهی کافی ندارم که چطور این کار قراره من رو به اهداف مشخصی که دارم نزدیک‌تر کنه، و خود اون اهداف هم به اندازه‌ی کافی برام پس‌زمینه‌ی محکم و قابل دفاعی ندارند که جلوی وسوسه‌هام رو بگیرند و قانعم کنند که مثلاً نوشتن یک پست وبلاگی برام آورده‌ی بیشتری داره از دیدن یک قسمت بیشتر از فلان سریال کذایی.


۷. تابستون امسال من به یک کارآموزی آکادمیک رفتم توی آلمان که متاسفانه سفرنامه‌ای ننوشتم براش. با این حال جسته گریخته (خیلی جسته و خیلی گریخته!) توی

این کانالم در اون دوره پست می‌گذاشتم. اگر فرصتش پیش بیاد همین‌جا بیشتر درباره‌اش صحبت می‌کنم. با این حال گفتم حالا که به وبلاگ برگشتم لینک کانالم رو هم به اشتراک بذارم. متاع چندانی برای تعارف نداریم با این حال اگر آمدید قدمتون روی چشم :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها