به بهانه‌ی چالش عکس بچگی در اینستاگرام!


توی این عکس دو سال و دو ماه دارم. مکانش خونه‌ی ننه‌آقاست (مادربزرگ پدریم). این تنها عکسیه که از بچگی‌ام توی آلبوم خانوادگی پیدا کردم. از اون زمان البته خیلی تغییر کردم! الان دیگه موهام فر نیست، تپل نیستم و لب‌های سرخی ندارم. الان دیگه دو سال و دو ماه از درگذشت ننه‌آقا می‌گذره. تقویم رو نگاه می‌کنم. بیست‌ونهم ربیع‌الاول بود. شبِ ماهِ نو بود.


ما سه‌تا برادر بودیم و تقریباً هر شب دعوا داشتیم که کی پیش مامان و بابا بخوابه. خب ابوالفضل چون داداش کوچیکه بود اکثراً بغل مامان رو می‌برد. من و محسن، یکی راست و یکی چپ بابا. هرکدوم یه دستش رو بغل می‌کردیم. باید عدالت به بهترین وجه ممکن اجرا می‌شد. بابا حق نداشت سرش رو به طرف یکی بچرخونه یا یکی رو بیشتر قربون‌صدقه بره یا یکی رو بیشتر ناز کنه!


چند هفته پیش که یاد این خاطرات افتادم، توی خوابگاه بودم و خاموشی زده بودیم. شاید اولین بار بود که دلتنگ خانواده می‌شدم. بالشتم رو بغل کردم و یه‌کمی دلم برای خودم سوخت! البته می‌دونستم که آخر هفته دوباره بغل مامان رو دارم، ولی می‌دونی چند ماه میشه که کنار بابا نخوابیدم؟ یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت ماه. دویست‌وچهل روز. بیشتر از خودم برای بابا غصه می‌خورم. یعنی توی این دویست‌وچهل روز بابا چند بار بالشتش رو بغل کرده؟ چند بار گریه کرده؟ الان که دارم این‌ها رو می‌نویسم، بعد از یه سال، دوباره چشم‌هام خیس شده.




دفعه‌ی اول، آخر شهریور نود و پنج بود و چند روز مانده به اول مهری که دبیرستانی می‌شدم. توی هال خوابیده بودم. چشم که باز کردم متوجه مهمون‌ها شدم. بلند شدم سلام کنم که. باید می‌دونستم مهمون‌های ناخوانده‌ی این وقت صبح خوش‌یمن نیستن. مخصوصاً اگه با خودشون بی‌سیم و کلت کمری داشته باشن! بدنم یخ زد.

همه جای خونه رو گشتند. لوازم الکترونیک رو یه گوشه جمع کردند که با خودشون ببرن. گوشی‌ها، کیس کامپیوتر، حتی نوار ویدئوی قدیمی که فیلم نوزادی من بود! چندتا کتابِ به‌اصطلاح ممنوعه هم پیدا کردند. فقط یکیش رو یادمه که رساله‌ی آیت‌الله منتظری بود. منتظری جلوی امام خمینی ایستاده بود و اعدام‌های اول انقلاب رو بی‌مورد می‌دونست، پس باید اسمش و رساله‌اش و کارهاش حذف می‌شد. با امام که نمیشه شوخی کرد.

بعد از اینکه همه جا حتی کمد لباس‌ها رو هم تفتیش کردند، یکی از اون مأمورها ما رو نشوند که برامون سخنرانی مفصلی بکنه. یادمه مأمور بی‌حیا زیر عکس دایی شهیدم ایستاده بود و می‌گفت ما این همه خون دادیم برای حجاب اجباری، برای انقلاب، و برای رهبری! به باباتون بگید اگه انتقاد داره به رئیس جمهور یا رئیس قوه قضاییه یا نماینده مجلس نامه بنویسه. ولی نامه به رهبری خط قرمز ماست.

بابا رو بردند و چهل‌وپنج روز توی انفرادی بود. توی اون چهل‌وپنج روز نتیجه قبولی محسن توی دانشگاه تهران اومد. بیچاره چقدر اذیت شد اون روزها، چون گوشی‌اش و کامپیوترش رو برده بودند و نمی‌تونست ثبت‌نام دانشگاه رو انجام بده. تازه، مامان بعداً بهم گفت که مأمور بی‌حیا محسن رو تهدید کرده بود که نمی‌ذاریم بری دانشگاه و درس بخونی. دیگه اینکه کارت بانکی پدرم رو مسدود کردند تا پول نداشته باشیم و احتمالاً از گرسنگی بمیریم یا شاید نتونیم برای اول مهر لوازم‌التحریر بخریم! سرجمع روزهای سختی بود. هرچند بابا بعداً اسم‌شون رو گذاشت روزهای خوب خدا».

دفعه‌ی دوم دی‌ماه نود و شش بود. این بار حتی در نزدند. خودشون از روی دیوار پریدند و در رو باز کردند. به قول مامان مثل گربه‌ها». ساعت یازده شب بود. آتش اعتراضات دی‌ماه داشت روشن می‌شد، و احتمالاً از بالا دستور داده بودند که علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد! این دفعه ولی یخ نزدم. مامان گفت براش قرآن بیارم. سوره‌ی یاسین رو خوند، و دیگه نلرزید.

بابا توی مهم‌ترین اتفاقات دبیرستانم کنارم نبود. چه روز ثبت‌نام و چه روز فارغ‌التحصیلی. چه روزهایی که المپیاد و کنکور می‌خوندم. ولی همیشه توی زندان و تبعید پیگیر درس و مشق‌مون بود. روزهای آزمون‌هام رو می‌دونست و تلاش می‌کرد قبلش تماس بگیره و بهم روحیه بده. برای من هم مهم‌ترین انگیزه‌ی درس خوندم این بود که بابا رو روسفید کنم. اگرچه نه طلای المپیاد رو کسب کردم و نه تک‌رقمی شدم، تا روز اعلام نتایج، من و بابا امید»ش رو داشتیم. منصفانه نگاه کنیم، یه مدال برنز و یه رتبه‌ی دورقمی هم تونست پدرم رو خوش‌حال کنه! دیگه بازجو (همون مأمور بی‌حیا) نمی‌تونست به بابا برای وضعیت درسی ما فشار بیاره.

دفعه‌ی آخری، همین هشت ماه پیش بود. این بار همه بزرگ‌تر و قوی‌تر شده بودیم. دیگه یخ نزدیم و نلرزیدیم. شاید اگه دوباره توی خونه می‌ریختند، چندتا فحش آبدار هم تحویل می‌گرفتند! کی فکرش رو می‌کرد؟ به قول شاعر شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم / ما را به سخت‌جانیِ خود این گمان نبود»

این روزها فاصله‌های بین‌مون زیاده. لعنت به فاصله‌ها و میله‌ها و دیوارها. لعنت به نگهبان‌ها. این روزها برای زنده‌موندن باید قوی‌تر باشیم. ولی مطمئنم این چیزی از عشق‌مون به همدیگه کم نمی‌کنه. همه‌ی این حوادث، هم عشق من رو بیشتر کرده و هم نفرتم رو. اصلاً اگه سختی نباشه، چطور میشه از شیرینی‌های زندگی لذت برد؟
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ۵ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ۶


پ.ن: قرار نبود توی وبلاگم از این مسائل بنویسم. دوست داشتم از خوشی‌ها و زیبایی‌ها بنویسم فقط. ولی نوشتن از خودم چه فایده داره، اگه بخوام خودم رو سانسور کنم؟ من یه دلقک نیستم. من، منم. نیمْ خوشحال و نیمْ دردمند. نیمْ آزاد و نیمْ در بند.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها